اوهم مثل من مخاطب روزنامه خراسان بود
بچه ام بغلم بود. وسط چهارراه ایستاده بودم. تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس باید مسافت زیادی را پیاده می رفتم. وزن پسرم زیاد بود و راه رفتن برایم دشوار. گذاشتمش زمین. چراغ قرمز شد. اتوبوس آمد. پشت چراغ قرمز ایستاد. به راننده گفتم: «آقا میشه در رو باز کنین؟» راننده واکنشی نشان نداد. گمان کردم نشنیده. یک طرف در باز بود. سرم را بردم جلو: «آقا لطفاً در رو باز کنین». این بار با اشاره فهماند نمیشه. اصرار کردم: آقا تو رو خدا در رو باز کنین. زیر لب چیزی گفت. در باز شد. از قیافه ناخشنودش فهمیدم با اکراه در را باز کرده. داشتم سوار می شدم که راننده شروع کرد به غر زدن. «خارج از ایستگاه نمیشه مسافر سوار کرد.» گفتم: آخه اینجا ایستگاه نداره. با تمسخر حرفم را تکرار کرد. بعد گفت: سفارش می دم براتون ایستگاه بذارن. گفتم: خب شما باید مشکل ما رو منعکس کنین. رسیده بودم قسمت خانم ها. راننده صداشو بلندتر کرد: نمی خوای چند قدم پیاده بری با تاکسی برو پایانه، اونجا سوار اتوبوس شو، یا باید پول خرج کنی یا جون. چراغ سبز شد. اتوبوس راه افتاد. راننده راست می گفت، اما نمی دانست که من هم پول خرج می کنم هم جون. سر بچه ام را گرفتم جلوی صورتم. خسته بودم و عصبی. می خواستم اشکم را پنهان کنم. کاری که سال ها کرده بودم. اشک تنها هدیه رایگان خدا بود که تپش قلب شکسته ام را استمرار می بخشید. با ناامیدی حس کردم هیچکس مشکل مرا درک نمی کند. حتی همین خانمی که کنارم نشسته و اصرار دارد که بچه را بین من و خودش جا بدهد. با خودم می گفتم: خدایا چرا قسمت من این شد. بچه ای دارم که برای هر یک از حروف الفبا که باید بر زبان بیاورد و قادرنیست مرتب باید از این دکتر به آن دکتر، از این درمانگاه به آن درمانگاه مراجعه کنم. از صبح با اتوبوس رفته بودم بولوار وکیل آباد، بابت نیم ساعت گفتاردرمانی ۱۶ هزارتومان پرداخت کرده بودم. بعد آمده بودم بلوار معلم، بابت کاردرمانی ۱۰ هزارتومان از من گرفته بودند. از کنار سوپر مارکت ها، بستنی فروشی ها و اسباب بازی فروشی ها گذشته بودم. نه چیزی برای خودم خریده بودم نه برای بچه ام. از وقتی فهمیدم بچه ام مشکل دارد، ارتباطم را با فامیل و دوست و آشنا قطع کرده بودم. نمی خواستم آن ها با نصیحت های هر روزه شان در مورد صبر و اجر و تقدیر عذابم دهند. برای همین هر وقت دلتنگ میشدم حرف هایم را می نوشتم و پیامک می کردم برای روزنامه خراسان. خیلی پیش تر از این ها برای جیم پیامک می دادم. شعر یا جمله های ادبی. ولی از وقتی گفته هایم حس و حال جوانی را پشت سر گذاشت و طعم و بوی رنج گرفت از جیم جدا شدم. درد جیمی ها داشتن یا نداشتن خواستگار بود. ناله شان وقتی درمی آمد که یک آبی، قرمزی را تهدید کرده باشد یا برعکس. استرس شان درمورد کنکور بود و انتخاب رشته. چیزهایی که دیگر دغدغه من نبود. دغدغه من پولی بود که با هزار بدبختی به دست می آوردم . همه اش را هزینه می کردیم برای درمان درد بی درمان این بچه. این وسط تنها چیزی که نصیبم می شد درجا دویدن ها بود و خواری کشیدن ها.
۳ روز بعد در کلینیک بودم که گوشی ام زنگ خورد. خانمی گفت: از دفتر روزنامه خراسان تماس می گیرم. بابت پیامی که داده بودید درباره.... گفتم بفرمایید. ادامه داد: پیام تان روز سه شنبه چاپ شد و روز چهارشنبه آقایی با دفتر روزنامه تماس گرفت و خواهش کرد شماره شما را در اختیارش بگذاریم. پرسیدم: چه جور آدمی بود؟ چکاره بود؟ گفت: همان قدر که از شما با یک پیامک شناخت داریم از ایشان هم داریم. فکر کردم ممکن است مسئولی باشد یا کاره ای در اداره بهزیستی. بعد با خودم گفتم مسئولان که این چیزها را نمی خوانند. وسوسه شدم بدانم چه کسی است. گفتم: مانعی ندارد شماره ام را بدهید. از کلینیک آمده بودم بیرون که دوباره گوشی ام زنگ خورد. این بار آقایی بود که خودش را این طور معرفی کرد: شماره شما را از روزنامه خراسان گرفته ام. گفتم: مطلع هستم. پرسید: فرزندتان را کجا می برید گفتاردرمانی؟ آدرس دادم. گفت: جلسه بعدی درمان چه روزی است؟ گفتم: یک شنبه ساعت ۱۲، گفت: پس یک شنبه ساعت ۱۲ داخل کلینیک می بینمتان. روز موعود وقتی وارد کلینیک شدم، دیدم آقایی گوشی به دست داخل محوطه قدم می زند. مردد بودم که اوست یا نه که صدای زنگ گوشی ام بلند شد. تاآمدم جواب بدهم قطع شد. همان آقا پرسید: شما خانم....؟ باهم رفتیم پذیرش، ایشان ویزیت را پرداخت کرد. رفتیم داخل اتاق گفتاردرمان. با کارشناس کمی در مورد وضعیت بچه من صحبت کرد. بعد سوال کرد: امکان دارد که پول چند جلسه از قبل پرداخت شود؟ کارشناس گفت: تشریف ببرید پذیرش، آن جا شما را راهنمایی می کنند. آن مرد دوباره به بخش پذیرش رفت. وقتی برگشت گفت: هزینه ۳۰ جلسه را پرداخت کردم چند لحظه بعد اثری از او نبود. نه اسمی نه آدرسی نه نامی نه نشانی. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. ندیدمش. باور نمی کردم در دنیایی که حتی دکترها بی دلیل ما را به همکارانشان پاس می دهند فردی پیدا شود، این طور بی ادعا بیاید باری از روی دوشم بردارد. ناشناس بماند و بدون انتظار و ادعایی برود. حالا تنها چیزی که درباره او می دانم این است که او هم مثل من مخاطب روزنامه خراسان بود. رمضانی
خراسان اول تک و تنها بود اما امروز خانواده تشکیل داده است روزنامه خراسان، خراسان رضوی، خراسان شمالی، خراسان جنوبی، خراسان ورزشی، خراسان فرهنگی، جیم، بایت، رصد و... حالا خراسان یک خانواده است
عکس ارسالی :
زهرا تقی زاده
تو روزنامه ام
را برداشتی؟!
همسرم به روزنامه خراسان خیلی علاقه دارد. آن قدر که اگر روزنامه اش را برداری اول چشم غره می رود و بعد که چهره ات را مظلوم و بی گناه می گیری از کنارت رد می شود. انگار می خواهد منفجر شود صدایش را کلفت می کند و می گوید: «درست بخونی» معنی و مفهومش این است که به هم نریزی و مثل اولش تا بزنی. خدا نکند خوابت ببرد سر روزنامه ۲-۳ روز تحریم می شوی. جالب است زمانی که خوشحال است توضیح می دهم که هر کار بکنی روزنامه موقع خواندن به هم می ریزد اما ایشان قبول ندارد که ندارد این اخلاق او را بیش از ۳۰ سال است که تحمل کرده ام، به علت عشقی که به روزنامه دارم. چند روز پیش بسته روزنامه اش را خواندم و با احتیاط عین اولش تا زدم و در کیفش گذاشتم. یکی دو ساعت نگذشته بود که از محل کارش زنگ زد و آرام گفت: «تو روزنامه ام را برداشته ای» گفتم: «برای چی؟» گفت: «روزنامه دیروز رو گذاشتی تو کیفم» یادم آمد در شلوغی خانه روزنامه روز قبل که مرتب تا شده بود را گذاشتم توی کیفش. مِن مِن که کردم خودش گوشی را قطع کرد دور از چشم همسرم با تجسم قیافه اش حسابی خندیدم.مرضیه حیدری