دوستی من از فرودگاه مهرآباد آغاز شد
به نام خداوند مهر و قلم
با اهدای زلال ترین سلام ها و احترام ها به روزنامه خراسان و با آن که در پایتخت زندگی می کردم و اطراف من پر از باجه های روزنامه فروشی بود که هر روز انبوهی از نشریات گوناگون بر پیشخوان آن خودنمایی می کرد، اما هیچ کدام از این جراید نظر مرا به خود جلب نمی کرد. نشریات به اصطلاح کثیرالانتشاری که در پایتخت منتشر می شد، با وجود زرق و برق و تبلیغات پرسروصدا و جنجالی، بوی یکنواختی و روزمرگی می داد و به نظر می رسید که علت استقبال نسبی مردم از این نشریات بیشتر برای ضمیمه نیازمندی های آن ها بود. تا یادم نرفته این نکته را هم اضافه کنم که من خراسانی نیستم، هرچند همواره برای هموطنان عزیز خراسانی همانند دیگر هموطنان ارجمندم ارزش و احترام قایل بوده و هستم. خلاصه آن که آشنایی من با روزنامه خراسان از چند سال پیش و در جریان سفر به شهر مشهد مقدس آغاز شد. من در سالن انتظار فرودگاه مهرآباد تهران نشسته بودم و در حالی که سراسر اشتیاق و بی قرار رسیدن به مشهد مقدس و زیارت بارگاه حضرت امام رضا(ع) بودم، اعلام شد که پرواز ما تاخیر دارد و همین خبر ناخوشایند مرا بسیار مستاصل کرد. با خود فکر می کردم که این لحظات را چگونه پرکنم؟ در این احوال ناگهان چشمم به صفحات روزنامه ای افتاد که روی صندلی کنار من قرار داشت و ظاهراً مسافری پس از مطالعه، آن را برای استفاده دیگران گذاشته بود. از همان جا دوستی من با روزنامه «خراسان» آغاز شد و برایم عجیب بود که چرا تاکنون نتوانسته ام این روزنامه را که مثل سرزمینی زیبا و سرشار ازرمز و رازهای جذاب است کشف کنم. خوشبختانه در لابی هتلی که در مشهد در آن اقامت داشتیم هم، روزنامه همیشه وجود داشت و من آن را مطالعه می کردم. این آشنایی موجب شد تا به محض بازگشت به تهران، با واحد اشتراک روزنامه تماس بگیرم و درخواست اشتراک یک ساله کنم. اکنون سال هاست که من هر صبح قبل از رفتن به اداره، روزنامه را برمی دارم و روز خود را با روزنامه خراسان آغاز می کنم. ارتباط صمیمانه من اینک با این روزنامه دیگر فراتر از دوستی، تبدیل به حس تازه ای شده است و روزنامه خراسان را به چشم یکی از اعضای خانواده ام می بینم و کوشش می کنم تا دیگران را نیز با این روزنامه وزین آشنا کنم. در خانه ما علاوه بر من، دیگران هم این روزنامه را می خوانند و درباره مطالب و موضوعات آن با همدیگر صحبت می کنیم. درواقع هر شماره روزنامه خراسان که منتشر میشود خاطره ای تازه به خاطراتم از این روزنامه می افزاید. روزهای جمعه یا ایام تعطیل که دیگر از روزنامه خبری نیست برایم ملال آور و کسل کننده به نظر می رسد و احساس دلتنگی خاصی دارم. البته خیلی خوب می شد که همانند ضمیمه ورزشی یا ضمیمه استان های خراسان به هنر و ادبیات توجه بیشتری مبذول میشد و ضمیمه ای هم با چنین رویکردی به چاپ می رسید و خاطره خوش انتشار «خراسان فرهنگی» را زنده می کرد، به ویژه در چنین روزگاری که جامعه ما به «مطالب فرهنگی هنری» بیش از هر زمان دیگری نیاز دارد. بی تردید چاپ و انتشار چنین روزنامه ای به طورمنظم حاصل کارگروهی منسجم و همراه با عشق و تعهد و دانش و بینش است که در این جا برای همه دستاندرکاران و اعضای محترم تحریریه و سایر بخش های روزنامه صمیمانه آرزوی موفقیت می کنم. کبری دودانگه، کارشناس مترجمی زبان انگلیسی، تهران
خراسان دوست و هم خانواده مردم است و این خواننده، چنانکه به فرزندش می گوید بابا که آمد بهش بگو رفتم زیارت... حالا به خراسان می گوید تا پیغام را به پدر خانواده برساند تا غذا نسوزد...
عکس ارسالی:
امیررضا چین سری
پلان 1
ساعت نه ونیم شب بود كه به خانه رسیدم و هنوز از ماشین پیاده نشده بودم كه پسرم رسید وبعد از سلام واحوالپرسی گفت: مامان من برگه های كلاسورم تمام شده لطفا برایم می خرید؟ گفتم : محمد جان باشه فردا در راه برگشت به خانه برایت میخرم. اصراركرد كه برای همین امشب لازم دارد. خلاصه بالاخره مرا راضی کرد که برای خرید دوباره به خارج از منزل بروم. اما هنگام خرید متوجه ماجرایی شدم که حسابی مرا نگران کرد؛ کیف پولم گم شده بود. مشغول پیدا کردنش شدم اما نبود که نبود. نگرانی ام زمانی بیشتر شد كه فهمیدم دسته چك بانكی ام نیز داخل كیف بود . تمام كارت های بانكی، مدارك ماشین از جمله بیمه نامه، كارت خودرو، گواهینامه رانندگی، كارت ملی و... این ها فقط چیزهایی بود كه می دانستم داخل کیفم است. به خانه برگشتم و مشغول گشتن ماشین شدم اما باز هم خبری نبود.
پلان 2
با صدای زنگ ساعت شماطه ای چشم هایم را بازمی كنم . باید اول به بانك بروم و مفقودی دسته چك وكارت های عابربانك را اعلام کنم و سپس باز دوندگی برای كارت ملی وكارت خودرو و... صدای زنگ درب حیاط من را به خود آورد . درب را باز میكنم. یك آقای حدود 45 ساله موتوری است كه تعدادی روزنامه خراسان همراهش دارد.بلافاصله می فهمم كه موزع روزنامه خراسان است وكسی است كه همیشه برایمان روزنامه می آورد. سلام می كنم و جواب می دهد . می گوید: ببخشید شما چیزی گم نكرده اید؟ با ناراحتی می گویم كیفم را، كیف مداركم را دیشب گم كرده ام. می گوید : چه رنگی بود؟ جواب می دهم : یك كیف چرمی قهوه ای. بعد دست در جیب كتش می كند ومی گوید: همین است ؟ با خوشحالی زیادی می گویم: بله همین است. نگاه میكنم. همه چیز دست نخورده است. میگویم این را از كجا پیدا كردید؟ میگوید روبروی درب حیاط. احتمالا زمانی كه من از ماشین پیاده شدم تا درب حیاط را باز كنم از جیبم افتاده بود. به هر حال خوشحالی ام به قدری بود كه نمیتوانم ابراز كنم. خیلی تشكر كردم. این موزع مهربان روزنامه خراسان خداحافظی کرد و رفت اما این خاطره برای همیشه درذهن من باقی ماند وتا ابد فراموش نخواهم كرد .
منصوره ناقدی مهر - مشهد