اسماعیل امینی | طنزنویس
یک کیک تولد گذاشته بودند وسط دفتر تحریریه و روی آن چند تا شمع روشن بود که عدد بیست هزار را نشان میداد. روزنامه با سابقه وارد دفتر شد و جوانهای روزنامه نگار هورا کشیدند و کف زدند و برف شادی زدند. روزنامه غافلگیر شده بود. لبخندی زد و تشکر کرد. جوانها، موسیقی شاد پخش کردند و زدند زیر آواز، تازه داشتند گرم شادی میشدند که برق دفتر و موسیقی قطع شد و فقط نور شمعها ماند. خبر رسید که جناب ملاحظات و همراهان، از راه رسیدهاند و میخواهند در مراسم باشند. همه آرام و مرتب و با ادب و دست به سینه نشستند. جناب ملاحظات همراه چهار، پنج نفر آدم تنومند و در اندازه مدیریت کلان وارد شد. برق وصل شد و چراغها روشن شد اما صدای موسیقی و شادی وصل نشد که نشد.
مجری برنامه گفت: «خیر مقدم عرض میکنیم خدمت جناب ملاحظات و مدیران و مسئولان همراه ایشان. خیلی خوشحالیم که در جمع ما هستید.» مجری این را گفت اما در چهره او و بچههایی که جشن تولد گرفته بودند، هیچ اثری از خوشحالی نبود. ملاحظات سری تکان داد و لبخندی تلخ زد و گفت: «تبریک عرض میکنم. بیست هزار سال به این سالها! چشم بد دور، زنده باشید و غم ونبینید.»
طنز پرداز یواشکی گفت: «به مرحمت جنابعالی البته.» همه بچهها زدند زیر خنده، اما نه ملاحظات خندید و نه همراهانش. فضای جشن تولد خیلی سنگین شده بود. ناگهان جنب و جوشی در جلسه به راه افتاد و خبر آمد که جناب آقای دکتر «کاغذ» دارند وارد میشوند. آقای دکتر کاغذ که وارد شد، تنها بود. نه محافظ داشت و نه هیئت همراه. فقط یک کت و شلوار خیلی باکلاس و یک گوشی خیلی گران قیمت داشت که مدام با آن حرف میزد. دکتر کاغذ و ملاحظات، یکدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند. ملاحظات گفت: «جناب دکتر حال و روزتان چطور است؟» دکتر کاغذ گفت: «با این که به خاطر نوسانات ارزی مشغلهام زیاد شده اما راضیام. پیش از این کسی متوجه جایگاه «کاغذ» نبود. الان به لطف حضرتعالی و همکاران اقتصادیتان، کاغذ، شأن و جایگاه شایسته پیدا کرده است.» بعد لبخند موذیانهای زد و با تبختر به روزنامه قدیمی و روزنامه نگاران با تجربه نگاه کرد و سر تکان داد.
مجری گفت: «این بیست هزار شمع روشن روی کیک، نشانگر روشنگریهای روزانه مطبوعات است. هر شماره روزنامه، شمعی است که در تاریکی روشن میشود.» ملاحظات گفت: «کدام تاریکی؟ چرا سیاه نمایی مینمایی؟» ویراستار روزنامه رفت پشت تریبون و گفت: «این شمعها را من روی کیک گذاشتم و روشن کردم. این شمعها نشان میدهد که هر شماره از روزنامه، برای اهل قلم تولدی دیگر است.»
طنزپرداز رفت پشت تریبون و گفت: «به نظرم این بیست هزار شمع، میخواهد اشاره کند به این نکته که هر شماره از روزنامه تا آماده و منتشر شود، روزنامه نگار و سردبیر و مدیر مسئول و همکارانشان جان به لب میشوند، اما با این حال از رو نمیروند و ادامه میدهند، چون عاشق کارشان هستند. به قول مولوی: «مُرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم / دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم »
ملاحظات که سواد درست و حسابی نداشت و از شعر چیزی سرش نمیشد، همین که «دولت عشق» و «دولت پاینده» به گوشش خورد، اخمهایش باز شد و خیلی سرِکیف آمد. بلند شد که برود. هدیهاش را که یک بستۀ بزرگ بود روی میز گذاشت. روزنامه نگاران جوان دم گرفتند: «باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود.» یکی از همراهان ملاحظات
انگشتش را روی دماغش گذاشت؛ یعنی هیس!
سکوت حکمفرما شد و ملاحظات و دکتر کاغذ و همراهان با شکوه و عظمت تمام از دفتر بیرون رفتند. حتی صبر نکردند که سهمشان را از کیک تولد روزنامه نوش جان کنند.