دانه کوچک آرزویی داشت
دیدن آسمان آبیرنگ
باید از جای خود تکان میخورد
میگذشت از میان خاک و سنگ
تشنه بود و تحملش کم بود
شعر باران حسابی آبش داد
دست یاری دراز کرد آنوقت
لطف خورشید هم جوابش داد
دانه از خاک سرد بالا رفت
روزهای سیاه او سر شد
تا که چشمش به آسمان افتاد
گوشه چشمهای او تر شد
حس خوب شکفتنش گل کرد
قلقلک داد دانه را خورشید
خندهای کرد و ناگهان خود را
سبز و زیبا میان شبنم دید