مدتی بود مامانبزرگ و بابابزرگ را ندیده بودم و دلم حسابی برایشان تنگ شده بود. وقتی به مامان گفتم انگاری از من دلتنگتر بود و گفت: «حاضر شو بریم».
بابابزرگ من یک کتابخانه با یک عالمه کتاب دارد که من عاشقشان هستم. بعد از این که بابابزرگ و مامان بزرگ را یک دل سیر دیدم، رفتم سروقت کتابها. یک کتاب از لابهلای کتابها انگار به من چشمک میزد که سراغش بروم. برداشتمش و شروع به خواندن کردم. داستان قشنگی بود. اما آخرهایش متوجه شدم چند صفحه کتاب نیست. اولش کمی عصبانی شدم که کدام بچه بازیگوشی این بلا را سر کتاب آورده چون من از کتابهایم خیلی مراقبت میکنم. حتی بعضیشان را به دوستانم امانت میدهم تا آنها هم مثل من با خواندنشان لذت ببرند و البته حتما بهشان تاکید میکنم سالم به من برگردانند. حالا بقیه داستان را چه کنم؟
ناگهان فکری به سرم زد. مداد و کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن بقیه داستان کردم. همانطور که دوست داشتم و توی ذهنم بود. یک نقاشی قشنگ هم کشیدم. تمام که شد آن را برای همه خواندم. خیلی خوششان آمد و برایم دست زدند. بابابزرگ بهم گفت: «آفرین نوه نویسندهام!» و من از آنروز یک نویسنده شدم.