سینا توی خانه نشسته بود و داشت با گوش ماهی هایش بازی میکرد که یاد آن روز افتاد که با پسردایی اش به ساحل رفته بود.
***
ماهیها خسته و کوفته شده بودند. خیلی زحمت کشیده بودند. حالا دیگر خانهشان تمیز تمیز شده بود. تازه میخواستند خستگی در کنند که سر و کلهی آقای موفرفری پیدا شد. آقای موفرفری قلابش را توی دریا انداخت. ماهیها خیلی ترسیدند و سعی کردند از قلاب ماهیگیری فاصله بگیرند. آقای موفرفری شروع به خوردن میوه کرد و پوستهایش را در خانهی ماهیها انداخت. یک دفعه موبایل آقای موفرفری زنگ خورد و آقای موفرفری رفت آن طرف تا با موبایلش صحبت کند.
ماهیها که دیدند خانهشان زشت شده شروع به گریه کردند. آقای موفرفری پسردایی سینا بود. سینا همراه پسرداییاش به ساحل دریا آمده بود که کمی بازی کند. سینا داشت با ماسهها بازی میکرد که صدای گریهی ماهیها را شنید. پرسید: «چرا گریه میکنید؟» ماهی طلایی گفت: «از صبح کلی زحمت کشیده بودیم و خونهمون رو تمیز کرده بودیم. اما آقای موفرفری هم ما رو ترسوند و هم خونهمون رو کثیف کرد!» سینا دلش برای ماهیها سوخت. رفت و کنار قلاب ماهی گیری نشست و آن را توی آب انداخت. با قلاب یکی از آشغالها را گرفت و توی سطل ماهیگیری انداخت.
ماهیها هم هورا میکشیدند و به سینا کمک میکردند که بهتر بتواند آشغالها را بگیرد. چند دقیقه بعد، خانهی ماهیها دوباره تمیز شده بود و سطل آقای موفرفری پر از زباله. ماهیها از سینا خیلی تشکر کردند. آقای موفرفری برگشت و به او گفت: «چه کار میکنی؟» سینا گفت: «من میخواستم ببینم میتونم با قلاب ماهی گیری کار کنم که اینا رو گرفتم». آقای موفرفری با تعجب به آشغالهای توی سطل نگاه کرد.
سینا پرسید: «راستی چرا بعضیها آشغالاشون رو توی خونهی ماهیها میریزن؟ مگه این کار، کار بدی نیست؟» آقای موفرفری کمی فکر کرد و گفت: «چرا خیلی کار بدیه. یک کاری پیش اومده. بهتره زودتر به خونه بریم». سینا گفت: «چشم. الان وسایلم رو جمع میکنم» بعد هم رفت و وسایلش را جمع کرد و یواشکی با ماهیها خداحافظی کرد و همراه آقای موفرفری از آنجا رفت.