روزی که پویان در مدرسه برنده اول مسابقه خلاقیت شد، چند نفر از بچهها ناراحت شدند. آنها فکر میکردند کار پویان خرابکاری بوده و نباید جایزه میگرفت.
ماجرا از روزی شروع شد که پویان در خانه مشغول ساخت یک دومینو برای مسابقه بود. او میخواست قطعههای دومینو را روی هم بچیند تا یک بُرج درست کند اما حتی یکبار هم موفق به ساخت برج نشد. هربار کمی پیش میرفت، دستش به قطعهای میخورد و هرچه ساختهبود خراب میشد. پویان چندساعت مشغول بود. از آنطرف هم صدای گریه خواهر دوسالهاش تمرکزش را بههم میزد. از شانس بد او خواهرکوچولو امروز از صبح سر ناسازگاری برداشتهبود و مدام گریه میکرد.
چندساعت بعد، مامان با خواهر کوچولوی گریان، وارد اتاق شد. میخواست ببیند پویان چقدر پیشرفت کرده که پویان با ناراحتی گفت حتی یکبار هم موفق نشده و دیگر خسته است. مامان از پویان خواست بازهم تلاش کند. پویان هم با ناامیدی دوباره دستبهکار شد. قطعهها را روی هم میچید که دوباره انگشتش به یکی از آنها خورد و برج نیمهکاره برای بار هزارم فروریخت. در همان لحظه خواهر کوچولو ساکت شد. با چشمانی گرد به قطعهها نگاه کرد و یکدفعه شروع کرد به خندیدن. حالا نخند، کِی بخند! مامان هم که سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد، صدایش را صاف کرد و گفت: «درسته بازم موفق نشدی، اما تونستی کار بزرگ تری انجام بدی، یعنی خوشحال کردن خواهرت. خوشحال کردن
آدم ها می تونه مقدمه فکرهای بزرگ باشه».
پویان به فکر فرورفت و آن شب قبل از خواب تصمیم جدیدی گرفت.
روز مسابقه پویان همراه با مامان و خواهرکوچولو به مدرسه رفت. وقتی نوبت به پویان رسید، خواهرکوچولو را با خود روی صحنه برد. پویان شروع به چیدن قطعات کرد. کمی پیش رفتهبود که در یکلحظه قطعهها روی هم ریخت و برج خراب شد. جمعیت با تعجب به پویان نگاه میکردند که خواهرکوچولو شروع کرد به خندیدن. با خنده او بقیه هم خندهشان گرفت و صدای خنده جمعیت همهجا پر شد. کمی بعد پویان بلندگو را برداشت و گفت: « هدف من دیگه ساختن برج نیست، هدف من خندیدن شما شده. خوشحال بودن آدمها میتونه مقدمه فکرهای بزرگ باشه». وقتی اینها را گفت همه او را تشویق کردند و تیم داوری تصمیم گرفت جایزه نفر اول را به پویان بدهد.