لولهکشی خانه خراب شده بود و کمال با پدر و مادرش برای چند روز به خانه پدربزرگ و مادربزرگش رفته بودند. کمال خوشحال بود و دوست نداشت به این زودی لولهکشی درست شود! یک روز صبح که بیدار شد حس کرد دلش درد میکند. داخل آشپزخانه رفت و گفت: «سلام... دلم درد میکنه» آقاجون گفت: «علیک سلام شازده! بیا معاینهات کنم... رو یَخَنت چی ریختی؟» و به یقه کمال اشاره کرد. کمال که سرش را پایین برد، پدربزرگ با انگشت به دماغش زد و خندید! کمال خندهاش گرفت و گفت: «یخن چیه دیگه؟» پدربزرگ گفت: «سردیت کرده، گفتم ماست زیاد نخور. یَخَن همون یقه است، اینجا هم اسمش چِنَقه» به چانه کمال اشاره کرد و گفت: «الان خیکت رو خوب موکُنُم!» کمال با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت: «این کلمه زشتیه!» پدربزرگ گفت: «اگه کسی رو مسخره کنیم زشته، وگرنه خیک به مشهدی یعنی شکم» بعد به دندههای کمال اشاره کرد و گفت: «مشهدیها به اینجا هم میگن قَبَرقه. الان خانومجان دوتا چای نبات مشتی برامون میریزه خوب میشیم.» خانومجان اخم کرد و گفت: «یک دونه چای نبات و یک دونه تلخ! یادتون نره قند دارین شما!» پدربزرگ ادای گریه درآورد و همه خندیدند.