گلویم درد می کرد؛ خوابم نمی برد. رفتم پشت پنجره. آقای پاکبان را دیدم که حتی آن وقت شب هم کار می کرد. بابا با یک لیوان قرص و شربت وارد اتاق شد.از بابا پرسیدم: «آقای پاکبان چرا تا دیر وقت کار می کنه»؟ بابا لیوان آب را گذاشت کنار تخت من و گفت: «برای این که شهر ما تمیز باشه. برای این که ما مریض نشیم». گفتم: «خب الان اگه بچه آقای پاکبان مثل من حالش بد بشه دوست داره باباش پیشش باشه» بابا جواب داد: «پس باید سعی کنیم کار آقای پاکبان رو کم کنیم تا زودتر بره پیش خانواده اش.» با اشتیاق پرسیدم: «چه طوری»؟ بابا جواب داد: «خودت چی فکر می کنی»؟ من گفتم: «به نظر من...»
