خرسک با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. او هیچ وقت نتوانسته بود با دوستانش به گردش برود، چون همیشه دیر سر قرار میرسید. برای همین دیشب ساعتاش را کوک کرده بود تا به موقع از خواب بیدار شود.
خرسک بعد از شستن دست و صورتش سراغ سبد پیکنیکاش رفت، اما داخل سبد خالی بود. خرسک یادش آمد دیشب یادش رفته سبدش را آماده کند. خرسک با عجله سراغ زیراندازش رفت که زیر تختش بود. آن را برداشت و داخل سبدش گذاشت. او تا نزدیک در رفت اما یادش آمد عسلهایی را که برای دوستانش کنار گذاشته بود، برنداشته است. خرسک برگشت و ظرف عسل را برداشت و داخل سبد گذاشت. خرسک تا جلوی در رفت که باز یادش آمد توپ قرمزش را که به موشی قول داده بود به گردش ببرد، برنداشته است. خرسک سراغ اسباببازیهایش رفت و توپ رابرداشت و داخل سبد گذاشت.
خرسک در را باز کرد اما دید دارد باران میآید، برای همین با ناراحتی در را بست. چند لحظه بعد صدای درآمد. خرسک در را باز کرد و موشی و لاکی و میمونک را دید که سبد به دست داخل شدند. موشی گفت: «ماخیلی منتظرت موندیم، تا این که بارون گرفت». میمونک سبدش را زمین گذاشت و گفت: «ما فکر کردیم تو باز هم خواب موندی». لاکی گفت: «برای همین برای گردش خونهی تو رو انتخاب کردیم».
خرسک با لبخند گفت: «چه فکرخوبی!» و زیراندازش را پهن کرد. وقتی خرسک با دوستانش مشغول عسل خوردن شدند، تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد.