روز تولدم بود، برای همین با مامان به بازار رفتیم تا وسایل لازم برای تهیهی کیک، کمی بادکنک و ریسه بخریم. مغازه خیلی شلوغ بود. مامان گفت بیرون بمانم تا او زود برگردد. داشتم به عروسکهای قشنگ ویترین مغازهی کناری نگاه میکردم که مامان از مغازه بیرون آمد. خیلی سریع راه میرفت. برای اینکه گمش نکنم دنبالش دویدم. بالاخره رسیدم و چادرش را گرفتم. به سمتم برگشت. او که مامان نبود و به راهش ادامه داد. من گم شده بودم.
چشمهایم میسوخت و اشکهایم میریخت. نمیتوانستم به هر کسی بگویم گم شدم، باید یک پلیس پیدا میکردم. هیچکس به جز دختر کوچولویی که جلوی در مغازهی روبه رو ایستاده بود، به من توجه نداشت. او برایم دست تکان داد و با چشمهای ریزش به من میخندید. خانم جوانی از مغازهی روبه رو بیرون آمد و به دخترک گفت: «بریم بهار جون» بهار با انگشت به من اشاره کرد. بعد دوتایی به سمتم آمدند. خانم با مهربانی گفت: «دخترم چرا گریه میکنی؟» بهار با لحن خاصی گفت: «مامانتو گم کردی؟» و خندید. کم کم چند نفر دیگر هم جلو آمدند و هر کس چیزی میگفت. بین آن شلوغی و همهمه، اسمم را شنیدم. مامان بود که من را صدا میزد. فریاد زدم: «مامان! من این جام.» مامان جمعیت را کنار زد و جلو آمد. او هم مثل من گریه کرده بود و وقتی من را دید بغلم کرد. بهار دوباره خندید و گفت: «مامانشو پیدا کرد».
مادر بهار تعارف کرد ما را با ماشینش برساند. توی راه مامان و مادر بهار کلی با هم حرف زدند. اما بهار فقط نگاه میکرد و با چشمهای ریزش به من میخندید. فهمیدم آنها همسایههای جدیدمان هستند که یک هفتهای است به محلهی ما آمدند.
عصر آن روز وقتی کیک درست شد از مامان خواستم یک تکه هم برای بهار کنار بگذارد. مامان میگوید بهار با بچههای دیگر کمی فرق دارد. مثلاً ممکن است چیزها را دیرتر یاد بگیرد. اما به نظر من مهم ترین ویژگی بهار، مهربانی اش است. او همیشه میخندد و با خندههایش حال آدم را بهتر میکند. حتی وقتی گم شده و ترسیده باشی.
دوستان خوبم، آیا تا حالا راجع به مبتلایان به سندروم داون چیزی شنیدهاید یا اینکه آنها را از نزدیک دیدهاید؟ سندروم داون یک اختلال ژنتیکی است. از ویژگیهای جسمی این سندروم میتوان به مواردی همچون چشمان رو به بالا، قد و گردن کوتاه اشاره کرد. انسانهای مبتلا به سندروم داون اگرچه از نظر ذهنی یا جسمی با بیشتر مردم تفاوت دارند اما می توانند کارهایشان را انجام دهند البته به شیوهی خودشان.