روزی دو مرد برای داوری به محکمه رفتند. اولی رو به قاضی کرد و گفت: «مدتی پیش پولی را نزد این مرد به امانت گذاشتم. حالا او انکار میکند و از دادن آن امتناع* میورزد.» قاضی پرسید: «پول را کجا به او دادی؟» و مرد جواب داد: «پای فلان درخت.» پس قاضی از مرد خواست تا به سراغ درخت برود و دو برگ تازه از آن را برای گواهی به نزد او آورد تا آن دو برگ حقیقت را بیان کنند. مرد مدعی رفت و قاضی به بررسی سایر شکایات مشغول شد. پس از گذشت زمانی همچنان که قاضی سرگرم امور بود از مرد دوم که ماجرای پول را انکار کرده بود پرسید آیا اولی به آن درخت رسیده است؟ دومی جواب داد: «نه، نرسیده است.» با شنیدن این جواب، بلافاصله قاضی رو به مرد کرد و گفت: «اگر او پولی به تو نداده است، پس تو از کجا میدانی درخت کجاست و آیا او رسیده است یا خیر؟» دومی که تازه فهمید خودش را رسوا کردهاست با شرمندگی و خجالت به گناه خود اقرار* کرد. هنگامی که مرد اولی به همراه برگها بازگشت قاضی به او گفت: «برگهای تو پیش از آمدن گواهی دادند و اکنون پول تو در اختیارت است».
منبع: قابوس نامه