ساعتی در خانه حسن رمضان زاده ،جانباز55 درصد اعصاب و روان
حسن رمضان زاده متولد 1338 در شیراز و جانباز55 درصد اعصاب و روان است البته جانباز شیمیایی هم هست ولی درصد شیمیایی اوکم است او ترکش به سرش و تیر هم به قلبش برخورد کرده است.
بعد از نماز مغرب و عشا به دیدارش می رویم ، صحبت می کند اما صحبت هایش را نه به گوش سر بلکه باید به گوش جان شنید صحبت هایش واضح نیست و هر از چند گاهی لازم است که دخترش حرف های بابا را ترجمه کند او زبانی خدایی داشت و ما زمینیان از درک اش عاجز.
حسن آقا چند کلمه صحبت می کند ولی واضح نیست دختر که کنار پدر نشسته است می گوید: عصر هم نمی توانستند درست صحبت کنند ولی الان بهترند...
از خودش در مورد جانباز شدن اش سوال می کنم و این که از چه ناحیه ای جانباز شده است که حسن آقا به آرامی و شمرده شمرده شرح می دهد که ترکش به سرش برخورد کرده البته شیمیایی هم شده است ولی به گفته خودش درصد شیمیایی اش کم است.
درچه عملیاتی دچار مجروحیت شدید؟
در عملیات بیت المقدس که برای آزاد سازی خرمشهر بود شب قرار بود نیرویی جایگزین ما شود و ما به جلو حرکت کنیم ، همان شب هم مجروح شدم ، البته در عملیات فتح المبین نیز حضور داشتم و در این عملیات نیز مجروح شدم... همراه با تیپ المهدی گردان 19 فجر در عملیات های دیگری نیز حضور داشتم که در یکی از عملیات ها موج انفجار گرفتم... بعد از عملیات فتح المبین رفتم سپاه و فرم پر کردم و به جبهه رفتم ، بعد از مجروحیت پنجم اعزام شدم و دچار مجروحیت شدید شدم.
قبل از جانباز شدن ازدواج کردید یا بعد از جانبازی ؟
قبل از اعزام فکر می کردم اگر ازدواج کنم دیگرنتوانم به جبهه اعزام شوم و باید دور جبهه را خط قرمز بکشم مادرم باعث شد که به خواستگاری همسرم در دشت مغان بروم وازدواج کنم البته بعد از جانبازی ازدواج کردم و الان 3 فرزند دارم که کوچکترین فرزندم 18 سال دارد.
3 وعده قرص
از حسن آقا از تعداد قرص هایی که می خورد سوال می کنم که نگاهی به دختر می اندازد و می گوید نمی دانم.
دخترش می گوید: 3 تا قرص صبح 2 تا قرص ظهر و 2 تا قرص هم شب، اگر هم سر موقع قرص ها را نخورد دچار تشنج می شود.
دهانش خشک شده و به هم چسبیده است، به نظر بر حواس اش نیز اثر گذاشته است این را دخترش می گوید که در کنار پدر نشسته هر از چند گاهی کلمات ناتمام پدر را کامل می کند.
صدای ویز ویز در گوش دارم
از زمانی که موج انفجار گرفتم هنوز صدای ویز ویز در گوش راستم دارم و 24 ساعته در گوشم صدای ویز ویز می شنوم.
با همین حال هم هنوز حسن آقا پای اعتقادات و انقلاب نشسته و چرایی این را کوبنده ترجواب می دهد و می گوید: قبل از این که افتاده شوم دوست داشتم به قدس بروم ، خیلی دوست داشتم که برای دفاع از مردم مظلوم به غزه هم بروم البته آرزو داشتم که شهادت نصیبم شود هنوز هم این آرزو را دارم که شهید شوم چون کاری نکرده ام دفاع از کشور وظیفه ام بوده ...
شریک زندگی و جانبازی
بعد از حدود نیم ساعت که در کنار حسن آقا هستیم همسرش که برای درمان بیماری به دکتر رفته بود باز می گردد. او ماجرای زندگی با حسن آقا را این گونه بیان می کند: او جانباز اعصاب و روان بود و از ناحیه شکم نیز ترکش خورده بود در سال 64 با او ازدواج کردم، البته آن موقع جانبازی او این قدر شدید نبود و الان متوجه شدیم که در نزدیک مغز و در ریه و نزدیک قلب هم ترکش قرار دارد، دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم به همین دلیل هم با حسن آقا ازدواج کردم، اگر چه زندگی کردن با او که جانباز اعصاب و روان است خیلی سخت بود ولی شوهرم برایم خیلی عزیز است و معتقدم کارمهمی را انجام نداده ام بلکه وظیفه ام را انجام داده ام.
از او سوال می کنم خوشی های زندگی را فدای چه چیزی کردید؟ و چه دیدید که به پای جانباز نشستید و در کنارش ماندید؟
می گوید:خوشی ها را فدای یک جانباز کردم چون جانباز هم برای کشور گذشت و ایثار کرده است.
وقتی که حال حسن آقا خوب نبود چه رفتارهایی داشتند و وضعیت چگونه بود؟
وقتی قرص مصرف نمی کرد تشنج شدیدی داشت وبا سر به زمین می خورد، باید در همه کارهای شخصی به او کمک کنم... او وقتی زمان دارویش به هم بخورد حالش به هم می خورد تند خو هم می شود اما او را با همه شرایط دوست داریم.
عکس العمل شما موقعی که حسن آقا تشنج می گرفت چی بود؟
درگوشه و کنارکه خودش وبچه ها نبینند آرام می نشستم گریه می کردم ...
زندگی کردن با جانباز اعصاب و روان مشکلات زیادی دارد چی شد که جانباز را با وجود این همه مشکل رها نکردید؟
جانبازان و خانواده شهدا برایم ارزش دارد، وظیفه ام بوده است که از او مراقبت کنم تا عمر دارم نوکری جانباز را می کنم...
حالا که مشکلات زندگی با جانباز اعصاب و روان را دیدید اگر دوباره به سال جوانی برگردید باز هم حسن آقا رو انتخاب می کنید؟
باز هم با حسن آقا ازدواج می کردم ، چون جانباز است جانبازی برای دفاع از کشور ارزش دارد.
حرف هایی که در این همه سال نگفتید چه بوده؟
به دلیل مشکلاتی که در طول زندگی داشتم اکنون ناراحتی قلبی گرفته ام ، الان که سن ام بالا رفته است نمی خواهم حرف های تلخ بزنم ولی وقتی حالش بد می شود دیگر متوجه نیست ، ممکن است همین طور که معمولی در خیابان راه می رود به یکباره روی زمین بیفتد، یک روز که رفته بودم نانوایی حسن آقا از جایش بلند شده بود با صورت روی بخاری افتاده بود صورت ، لب، دهان و سرش و بخشی از پوست سرش سوخته بود هنوز هم وقتی یادم می آید گریه ام می گیرد...
البته زندگی کردن به این راحتی که گفته می شود نیست، بعضی حرف ها را هم نمی شود گفت...نمی شود نوشت...
بعضی ها می گویند بنیاد خیلی کمک می کند و اگر چه حق پرستاری می دهد ولی بنیاد حتی یک بار هم به ما سر نزده است. رفتم برایش ویلچر بگیرم اینقدر التماس کردم ولی ندادند رفتم از بازار خریدم.
هوا گرم است ، دختر از بابا می پرسد کولر را روی دور تند بگذارم که بابا می گوید : نه نه همین را هم باید خاموش کنید بدنم می گیرد. دخترهم ترجیح می دهد گرما را تحمل کند تا مبادا بدن پدر سرد و گرم شود .
مهر ماه پدر
از “مهرماه “ فرزند کوچک خانواده درباره زندگی با پدرجانباز آن هم اعصاب و روان می پرسم که می گوید: وقتی جانبازان برای دفاع از کشور رفته اند ما هم باید مشکلات را تحمل کنیم ، هرفردی در خانواده مشکلاتی دارد مشکل ما هم این بود البته از مشکلات جانبازی پدر ناراحت نبوده و نیستم از این ناراحتم که برخی از دانش آموزان همیشه می گفتند خانواده های جانبازان و ایثارگران و شهدا سهمیه دارند و نیازی نیست درس بخوانید تا در کنکور قبول شوید، البته ممکن است برخی افراد با استفاده از سهمیه قبول شده باشند ولی بیشتر این افراد خودشان با تکیه بر مطالعه و درس خواندن در دانشگاه قبول شده اند به نظرم داشتن سهمیه این ارزش را ندارد که پدر را در کنارت نداشته باشی و نبودن پدر یا بزرگ شدن با مشکلات جانبازی را جبران نمی کند. دیگر فرهنگ ایثار و شهادت دربرخی از بچه های نسل جدید کم رنگ شده چون خانواده ها به فرزندان خود یادآوری نکرده اند که چه ایثارگری ها شده تا الان کشورما این گونه باشد. درآخر همسر حسن آقا می گوید: قبل از این که وضعیت جسمی اش بهتر بود وقتی از حالت طبیعی خارج می شد نه تنها بچه که من را هم به باد کتک می گرفت و حسن آقا هم با لبخند صحبت های همسر را تائید
می کند.