همسری مهربان در یک زندگی توفانی
پس ازانجام هماهنگی با بنیاد شهید و امور ایثارگران در طول 34 سال عمرم اولین بار بود که به جمع جانبازان اعصاب و روان می رفتم آن چه درباره جانبازان شیمیایی شنیده بودم با آن چه دیدم تفاوتی از زمین تا آسمان بود، ما در زمین بودیم و آن ها در آسمان ، ما بر فرش شان قدم گذاشتیم و آن ها بر عرش کبریایی بودند، دمی آرامی و بی صدا و صبور و دمی از رنج بیماری سخت ذهن و فکرشان مغشوش. در بیمارستان جنت که محل نگهداری از گل های صبور است در همان ابتدای ورود جانبازی می بینم که به همراه خانمی روی صندلی نشسته و در حال گفت و گو هستند. به سراغ آن ها می روم. “محمد رضا مظفری” آرام در کنارهمسرش “افسر مظفری” نشسته ولی کاملا پیداست که دلش برای همسر و خانواده اش تنگ شده است. چند دقیقه ای را دور تر می مانم تا کمی با هم خصوصی صحبت کنند و خلوت خانوادگی آن ها را برهم نزنم و بعد از چند دقیقه از آن ها اجازه می گیرم که در کنارشان باشم. به یکباره محمد رضا یادش می آید که گفته بودیم مشهدی هستیم ،می گوید: جدی مشهدی هستید؟ خوش به حال تان رفتید مشهدبرایم دعا کنید... موج انفجار گرفتم
از او که متولد 1343 از شهرستان خرامه در استان فارس با 25 درصد جانبازی است ،سوال می کنم چه سالی به جبهه رفته و در چه عملیاتی جانباز شده است ، که می گوید: اولین بار سال 62 به منطقه عملیاتی رفتم و معمولا یک یا 2 ماه در منطقه می ماندم و به پادگان بر می گشتم ، این روند تا سال 66 ادامه داشت. او که به حافظه خود شک کرده از همسرش سوال می کند درست گفتم؟
و اگرهمسر هم با تکان دادن سر حرف های شوهر جانبازش را تائید می کند. دوباره شروع می کند از جبهه تعریف کردن : با ماشین تدارکات در مسیری در منطقه برزگر در حال حرکت بودیم که هواپیمای عراقی بمباران کرد و موج انفجار گرفتم... از محمدرضا سال ازدواج اش را سوال می کنم که به یاد نمی آورد، از همسرش سوال می کند او هم یادش نمی آید البته شناسنامه را به همراه دارد و از روی شناسنامه نگاه می کند و می گوید: سال 64 ازدواج کردیم و الان 2 فرزند داریم.
بعد از جانبازی زندگی ما آتش گرفت
از این جانباز سوال می کنم زندگی بعد از جانبازی چگونه بود؟ که می گوید: بعد از جانبازی زندگی ما آتش گرفت نه روز داشتیم و نه شب از بس که درد داشتم یک وعده هم نمی توانستم دارو مصرف نکنم، 2 کلام حرف می زنم اعصابم به هم می ریزد و سردرد می گیرم ودرد به دست و پاهایم سرایت می کند و همراه درد تمام بدنم قلقلک می شود... درد های شدیدی دارم که بعضی اوقات تحمل اش را ندارم ، اگر دارو مصرف نکنم.... محمدرضا جانباز 25 درصد اعصاب و روان است و دست ، فک و لب ها در طول مصاحبه مدام لرزش دارد، می گوید: تاکنون 65 بار زیر برق رفته ام چون هرآن چه در سرم هست یادم می رود، فکر کنم مغزم پوک شده است... همسرش در این روزها که شوهر در بیمارستان اعصاب و روان بستری است با کمک دامادش امور مربوط به ساخت منزل جدید را پیگیری می کند،درباره وضعیت فعلی شوهرش می گوید: شاید باور نکنید ولی وقتی که بیمارستان است حال او خیلی خوب است ، در این چند سال زجر زیادی کشیده چون هر بار 3-2 ماه بستری بوده است و 60 بار زیر برق رفته است و اگر چه 2 ماه است الان اینجاست هنوز معلوم نیست چه زمانی مرخص می شود ، به خاطر شرایطی که دارد در مراسم یا جشن نمی تواند شرکت کند یا سرکار نمی تواند برود. الان فرزند برادرش تصادف کرده ولی نمی تواند به عیادت اش برود. محمد رضا در تائید صحبت های همسرش می گوید: افسردگی شدید هم دارم و نمی توانم بر اعصابم مسلط باشم همین که خودم را سر پا نگه داشته ام هنر کرده ام ...
اگر همسرم نبود...
وقتی به محمد رضا می گویم بخشی از زحمات جانبازان بر دوش همسر آن هاست، بلا فاصله محمد رضا می گوید: همه زحمت های من بر دوش همسرم است اگر همسرم نبود الان در دیوانه خانه بودم... همسرم مهربانی ها و خوبی های زیادی در حقم داشته است.... وقتی محمد رضا اسم دیوانه خانه را می برد همسرش با ناراحتی می گوید : خدا نکند... محمد رضا که به مدد بستری چند ماهه در بیمارستان اکنون آرام و حال اش خوب شده است ، به همسرش نگاهی می کند ولحن اش جدی تر می شود و می گوید: تمام زندگی ام را همسرم اداره می کند من دنبال هیچ کاری نمی توانم بروم ، حتی یک میوه هم نمی توانم بروم از سر کوچه بخرم... راست می گوید بار زندگی به دوش این بانوی صبور است که بیش از 20 سال با محمدرضا زندگی کرده ومشکلات جانباز اعصاب و روان در لحظه لحظه زندگی اش جاری بوده است از اومی پرسم چطور شد که بعد از جانبازی با او ماندید؟ که می گوید: قبل از ازدواج این طور نبود، او برای دفاع ازدین و کشور و ناموس به جبهه رفت، اگر می خواستم او را رها کنم با صدام و افراد ی که به او کمک کردند تا به کشور ما حمله کند چه فرقی داشتم شوهرم اگر چه مریض است ولی ایمان و اخلاق بی نظیری دارد و با همه این شرایط هم خدا را شکر.او مریض هست ولی هیچ وقت مسئله خاصی نداشته ایم این که بخواهیم قهر کنیم و بحثی داشته باشیم. از همسرش می پرسم اگر شوهرت قرص هایش را نخورد چه اتفاقی می افتد ، او می گوید: نمی تواند درد و مشکلات ناشی از حمله های عصبی و روانی را تحمل کند ، می تواند ناهار و شام نخورد ولی قرص هایش را باید حتما بخورد، چند سال قبل به کربلا رفتیم در مسیر قرص هایش گم شد و در عراق هم نتوانستیم قرص فراهم کنیم بعد از بازگشت 2 ماه در بیمارستان اعصاب و روان بستری بود. همیشه همین وضعیت را داشته ، سالی یک یا 2 بار میهمان این بیمارستان است چون بیماری عود می کند و افسردگی اش تشدید می شود ، 4 سال پیش 6 ماه ، پارسال 40 روز و امسال هم 2 ماه است که در این بیمارستان بستری است. حق اش خیلی ضایع شده است با این مشکلاتی که دارد درصدش را خیلی کم زده اند بعد از 20 سال به دنبال جانبازی رفتیم و الان 5-4 سال است که جانبازی او تائید شده است و کارت جانبازی دارد، وضعیت اش به گونه ای است که تحمل دو نفر که به خانه بیایند را ندارد، ما هیچ وقت خانوادگی در مجلسی شرکت نمی کنیم. محمد رضا با وجود تمام مشکلاتی که در دوره جانبازی تحمل کرده است هنوز هم پایبند به راهی است که رفتن و آرزوی شهادت است او می گوید: ما لیاقت شهید شدن نداشتیم، اگر چه عذاب می کشیم ولی اگر مخلص بودیم شهید می شدیم... شاید تصور این باشد فردی که زندگی اش را باخته باید خسته شده باشد، ولی او هیچ زمانی خسته نشده است، محمد رضا از همسرش می پرسد که آیا تا به حال خسته بوده است و می گوید: من امام و مقام معظم رهبری را دوست دارم چه آن موقعی که هیچ حقوقی نداشتم و چه اکنون، فرقی نمی کند.همسرش می گوید: هیچ زمانی از جانبازی خسته نشده ، او علاقه شدیدی به نظام و جمهوری اسلامی دارد به همین دلیل اصرار دارد که فرزندمان نظامی شود، تا 4 سال قبل که جانبازی هم نداشت عقیده اش همین بود ، پسرم الان هم از این که پدرش در بیمارستان بستری است اعصاب اش خرد است.
با همسرم صحبت نکنم دلگیر می شوم
از روزهای ملاقات و دیدارهای آن ها سوال می کنم که می گوید: اگر نتوانم هر روز بیایم سعی می کنم حداقل با یکدیگر تلفنی صحبت کنیم. محمدرضا هم صحبت های همسر را تائید می کند و می گوید: خیلی صمیمی هستیم اگر با هم تلفنی صحبت نکنیم دلگیر می شوم... اگر چه محمدرضا جانباز اعصاب و روان است و به گفته همسرش روزانه 20 قرص می خورد، ولی تسلط خوبی براعصاب اش دارد، محمدرضا می گوید: وقتی ناراحتی و درد دارم داد و فریاد نمی زنم گاهی ممکن است فقط سرم را به دیوار بکوبم یا بعضی وقت ها داخل اتاقی می روم و سرم راروی بالشت می گیرم تا که بچه ها سر وصدا را نفهمند و اعصاب شان خرد نشود.همسرش از شهرک صدرا که با بیمارستان جنت حدود 30 کیلومتر فاصله دارد به این مرکز می آید تا چند دقیقه ای را در کنار او باشد، او می گوید: اصلا راضی نیستم که همسرم در این بیمارستان بستری باشد ولی طبق توصیه پزشک وبرای این که حال او بهتر شود مدتی را بستری و سپس او را به منزل خواهیم برد.
نقش مادر شوهر و داماد
البته همسر این جانباز از مادر شوهرش خیلی تعریف می کند و می گوید زندگی مان را مدیون مادرشوهرم هستیم ، محمد رضا هم از دامادش به عنوان “یک تیکه جواهر” نام می برد و می گوید: اگر این گونه وضعیت جسمی و روحی دارم خدا داماد خوبی نصیبم کرده است. ناراحتی همسر این جانباز هم تنها به ناراحتی ها و مشکلات جانبازی ختم نمی شود بلکه زخم زبان افرادی که نمی دانند خانواده یک جانباز چه مشکلاتی دارند، او را آزار می دهد و می گوید: خیلی از خانواده ها به جانباز به چشم دیگری نگاه می کنند فکر می کنند ... می گویند مگرآقای مظفری چه مشکلی دارد حقوق می گیرد و در هیچ مراسمی هم شرکت نمی کند، نمی دانند چه دردی را آقای مظفری تحمل می کند. دوست دارم آقای مظفری همراهم باشد ولی چاره ای ندارم جز این که در همین شرایط بسیاری از خانواده ها حسرت زندگی ما را می خورند وبا وجود این مشکلات زندگی خوبی داریم ، البته بار زندگی بر دوش من است و از خدا می خواهم به من توانایی ، صبر و استقامتی بدهد که شرمنده بچه ها وآقای مظفری نشوم.اگر همسرم در خانه نباشد سر درگم هستم واقعا او را دوست دارم و عشق و علاقه زیادی به یکدیگر داریم و وقت هایی که به ملاقاتم می آید خیلی خیلی خوشحال می شوم، دوست دارم همین جا بماند و در کنارم باشد...