او مجروحیت در جبهه را فراموش کرده بود و زندگی عادی داشت تا این که به یکباره اثرات موج انفجار بر مغز و اعصاب اش ظاهر شد و زندگی اش را
زیر و رو کرد، ورق برگشت او که مهندسی اقتصاد کشاورزی تحصیل کرده بود نتوانست آخرین امتحانات را شرکت کند و ... قبل و بعد ازجبهه
امر ا... دهقان متولد 1347؛ البته این تولد شناسنامه ای است ودر واقع متولد سال 52 هستم، سال 64 در سن 17 سالگی شناسنامه ای به جبهه اعزام شدم و تا اواخر سال 65 در جبهه بودم، طی این مدت در مرحله سوم عملیات والفجر ، در منطقه فاو، کربلای 4 و 5 حضور داشتم، در پاتک عراقی ها بعد از عملیات کربلای 5 نه نیرو داشتیم و نه مهمات ، حین درگیری موج انفجار گرفتم و از آن جا به اهواز منتقل شدم، پس از آن درس خواندم و در دانشگاه پذیرفته شدم تا این که در سال 77 وقتی که امتحانات ترم آخر شروع شد به یکباره حالتی برایم به وجود آمد انگار حافظه ام پاک شده بود هر چه تلاش می کردم هیچ چیزی نمی توانستم روی کاغذ بیاورم، بعد از مدتی بدنم رو به تحلیل رفت و یک طرف بدنم بی حس شد، فراموش کرده بودم که ار دوران جنگ پرونده ای دارم. سال 78 ازدواج کردم و بعد از مدتی هم درس و دانشگاه را تعطیل کردم و4-5 سال در بیمارستان بقیهًْ ا... که در حال ساخت بود کارگری می کردم تا هزینه های خانواده را تامین کنم ، بعد از آن دستفروشی می کردم، مدتی هم باربری می کردم ، مدتی هم در یک شرکت آتش نشانی کارگر بودم و کپسول های آتش نشانی را جمع آوری و توزیع می کردم... یا هر کار کارگری که بود انجام می دادم...البته چون از بچگی پدر نداشتم تحت پوشش کمیته امداد بودم و در راهنمایی و دبیرستان شبانه روزی تحصیل می کردم ، بعد از ازدواج هم به دلیل شرایط جسمی و روحی که داشتم تحت پوشش کمیته امداد بودم، این روند تا تا سال 86 که بدنم بی حس شد و مرا به بیمارستان مسلمین شیراز بردند ادامه داشت... در بیمارستان که بستری بودم اعلام شد که اثرات مجروحیت و موج گرفتگی در جنگ است به سپاه مراجعه کردم ، پرونده تشکیل و درصد جانبازی ام 20 درصد تشخیص داده شد. هر روز حالم بدترمی شد به دلیل مشکلات عصبی که داشتم. اکنون که بیماری اعصا ب و روانم تشدید شده هر جا کار می کنم بعد از مدتی درگیر و اخراج می شوم چون بر اعصابم مسلط نیستم... سعی می کنم با ورزش و دعا و عبادت بر اعصابم مسلط باشم و سختی های زندگی را نادیده بگیرم ولی بعضی اوقات کنترل خود را از دست می دهم و... سرگرم صحبت درباره زندگی اش است وقتی کمی از مشکلات خود و خانواده اش می گوید به یکباره می گوید: جبهه رفتن ما برای کشور و حفظ ارزشهای اسلامی بوده است ما هم برای وطن به جبهه رفته بودیم ما به کشوری حمله نکرده بودیم از امرا... می پرسم هزینه های زندگی شما از کجا تامین می شود، مکث می کند و سرش را پائین می اندازد وبعد از چند لحظه سکوت را می شکند و گویا خجالت می کشد بر زبان بیاورد که هزینه های زندگی این جانباز چگونه تامین می شود، او می گوید: همسرم با رختشویی ، نظافت منازل مردم و کمک هایی که خواهرم و برادرخانم هایم انجام می دهند هزینه های زندگی را تامین می کند... از او سوال می کنم مگر برای جانبازی حقوق و مزایایی دریافت نمی کنید؟ که می گوید: 20 درصد جانبازی دارم و فقط هزینه های درمان ام رایگان پرداخت می شود، البته 3 نوبت برای برقراری حقوق از طریق طرح حالت اشتغال به سپاه مراجعه کرده و فرم پر کردم ولی پرونده ام گم شد و بی نتیجه ماند... نظر امر ا... را اکنون درباره دفاع از کشور می پرسم که می گوید: عراق به ایران هجوم آورد و ما هم بر حسب وظیفه به دفاع از کشور برخاستیم و هم اکنون برای این که نمی توانم به کمک مردم مظلوم فلسطین بروم ناراحتم، هنوز هم ناراحت هستم که داد فلسطینی ها بلند می شود و نمی توانم کمک کنم، اگر مرجع تقلیدم حکم جهاد بدهد باز هم با همین شرایط حاضرم به جهاد بروم. به افکار دیگرتوجهی ندارم و پای اعتقادات خودم ایستاده ام البته از مسئولان رده بالایی گلایه دارم که به حق افرادی که از جان و دل برای کشور ایثار کردند بی توجه هستند و به درد دل شان گوش نمی دهند. از او درباره زمانی که حال اش خوب نیست سوال می کنم که می گوید: با یک ناراحتی کوچک دیگر هیچ کنترلی روی اعصابم ندارم و... الان هم با قرص و دارو تحمل می کنم.... با این که همسرش در تماس تلفنی اعلام کرده بود حاضر نیست، به ملاقات اش بیاید، از همسرش به نیکی یاد می کند و می گوید: همسرم از دستم زیاد اذیت شده است همین طور خواهرم بلقیس مانند یک مادر بوده است تا چند سال قبل خانه خواهر بزرگم زندگی می کردیم البته الان مستاجر هستیم. وقتی درباره بچه هایش حرف می زند، چهره اش دگرگون می شود به خصوص وقتی که می گوید : دلم برای دخترم خیلی تنگ شده ...
در منزل جانباز
گفته بود که همسرش نیز از سال 1370 افسردگی شدید دارد و هم اکنون هم دارو مصرف می کند و تحت درمان است ، با همسرش تماس می گیریم تا او به بیمارستان جنت مراجعه و برای شوهرش چند ساعت مرخصی بگیرد و با یکدیگربه منزل اش برویم اما همسرش قبول نمی کند، و به نظر از رفتار های او خسته است. آدرس منزل اش را می گیریم تا سری به منزل این جانباز بزنیم. امرا... از ما می خواهد که به منزل اش مراجعه کنیم و از نزدیک وضعیت زندگی او را ببینیم. همسرش اگر چه حاضر نمی شود که به ملاقات شوهرش بیاید اما اجازه می دهد تا به منزل اش برویم ، منزل این جانباز در شهرک های حاشیه شیراز است. چند دقیقه بیرون منزل معطل می شویم برادر همسر امرا... در را باز و ما را به داخل دعوت می کند، حیاطی کوچک که 3 خانواده در آن زندگی می کنند، مساحت خانه اش به 40 متر مربع هم نمی رسد، دو قطعه فرش و یک یخچال کهنه آن هم خالی و یک کولر آبی که قسطی خریده استتمام دارایی این جانباز است. او در همین منزل هم کرایه نشین است و علاوه بر این که 2 میلیون برای رهن پرداخت کرده ماهیانه 250 هزار تومان نیز برای اجاره پرداخت می کند. همسرش حاضر نمی شود نامی از او برده شود.
تشدید بیماری و اخراج
از همسر امرا... درباره شرایط زندگی سوال می کنم که می گوید: با تشدید بیماری اش دیگر هر جا که می رود به دلیل ناراحتی اعصاب درگیری ایجاد می کند و اخراج می شود شوهرم هیچ درآمدی ندارد 3-4 سال است که اوضاع زندگی ما همین است الان هم ما با زجر و بدبختی زندگی می کنیم ، آبگرمکن خراب است، یخچال ما همیشه خالی است، دستشویی خانه
در ندارد ، پسر بزرگم در مدرسه شاهد قبول شده و اعلام کرده اند که بایدبه آن ها چک بدهیم ولی حتی چک نداریم، هنوز نتوانستم برای اول مهر بچه ها کیف و کفش و لباس تهیه کنم... همسر امرا... شرایط همسررا این گونه بیان می کند: موقعی که در خانه است آسایش وآرامش نداریم ، حال اش خوب خوب است اما به یکباره به هم می ریزد و وسایل راپرت می کند یا بسیاری از شب ها بی خواب شده و از خانه خارج می شود تا صبح در بیابان های اطراف می چرخد فکر کنم گاهی دیگر دارو بر او اثر ندارد. او می گوید: گاهی نصف شب امرا... را موج می گیرد و ... البته همیشه همین طور است بعد از این که حال او بهتر می شود یادش می رود چه کاری انجام داده و پشیمان می شود ... همسر امرا... پس از سال ها زندگی با این جانباز اعصاب و روان خودش نیز بیمار شده است و پس از افسردگی شدید تاکنون 6 باز سرش زیر(E TC) برق رفته است و هم اکنون قرص های آرام بخش و تقویت اعصاب مصرف می کند. او با تمام این شرایط کنار آمده است و اگر حداقل درآمدی داشته باشد تا برای بچه هایش هزینه کند باز هم با امر ا... زندگی خواهد کرد، او می گوید: اگر مشکل درآمد حل شود حاضرم بسوزم و بسازم... بعضی وقت ها به سرم می زند که او را رها کنم ولی به خاطر وقت هایی که آرام و مهربان است، به خاطر صبوری هایی که دارد و به خاطر 3 فرزندم دلم نمی آید او را تنها بگذارم... برای پوریای 8 ساله نام پدر مترادف است با کتک. او می گوید: دوست دارم پدرم مثل بقیه پدر ها همیشه مهربان باشد... او چند دقیقه بعد حرفهایش کمی تغییر می کند و می گوید: بابام را دوست دارم هر چقدر هم ما را کتک بزند باز هم او را دوست دارم...پوریا اما از برخورد برخی از همکلاسی هایش که نمی دانند پدرش جانبازاست ناراحت شده است او می گوید: موقعی که از منزل خارج می شویم چشم ام به گوشه حیاط می افتد به نظر زباله بازیافتی است، حدسم درست بود آن ها برای تامین هزینه های زندگی گاهی مجبور می شوند زباله های بازیافتی را جمع آوری کنند....
ملاقات خانوادگی یک روز بعد
عصر روز بعد برای خداحافظی با جانبازان به بیمارستان جنت می روم، روی تخت یکی از جانبازان اعصاب و روان نشسته و سرگرم صحبت بودیم ، که اعلام شد آقای دهقان ملاقات. امرا... بلا فاصله به طرف در ورودی بخش می رود، همسرش نگران بود مبادا برای این که روز گذشته به ملاقات اش نیامده ناراحت باشد اما امر ا... از همسرش درخواست کرد که در کنار او عکس یادگاری بگیرد... به محوطه بیمارستان رفتم پسر 8 ساله امرا... به طرف بخش می رفت تا به همراه پدر به محوطه بیمارستان بیاید، امر ا... چند دقیقه بعد در حالی که دست پوریا را در دست داشت به محوطه آمد، ابتدا دختر 5/1 ساله اش را بغل می کند، ، او را در بغل می فشارد و گوید: دختر بابا... بچه ها دور پدر می چرخند .
پوریا مقداری پول به همراه دارد که مدام آن را می شمارد ، مادرش می گوید: پوریا پول هایش را پس انداز می کند تا با کاروان به مشهد برود تاکنون 8 هزار و 500 تومان پس انداز کرده است. پوریا می گوید: باید 140 هزار تومان دیگر پس انداز کنم تا به مشهد بروم و از امام رضا (ع) خواهش کنم بابام رو خوب کنه... زندگی برای این خانواده به سختی گذشته و به گفته همسر امرا... برخی شب ها را با شکم گرسنه خوابیده اند ... بعد از یک ساعتی که این خانواده دور هم بودند و هیچ اتفاقی برای آن ها نیفتاد از امرا... درباره رفتاریک ساعت قبل او با همسر می پرسم که می گوید: دست خودم نبود... همسر امر ا... می گوید: وقتی عصبانی می شود دیگر کنترل ندارد حتما باید کتک کاری کند امرا... بلافاصله می گوید: بعد هم پشیمان می شوم...