فرود اضطراری
خلبان
در باغ جنت
گفت و گو با سرهنگ خلبان حافظی هم دوره سرلشکر دوران
روی تخت اش در گوشه ای از بخش یک بستری نشسته است، همه ساکنان اعصاب و روان جنت آرامش در چهره شان موج می زند ولی او آرامشی وصف ناشدنی دارد ، دیگر دوستان اش هم می گویند او از بقیه آرام تر است او از کهنه سربازانی است که سوار بر پرنده های آهنی شده و از آسمان بیکران ایران حفاظت کرده است اما سرانجام پس از سال ها خدمت او فرودی اضطراری در باغ جنت محل بستری همرزمان جانباز اعصاب وروان اش دارد.
سرهنگ خلبان منوچهرحافظی متولد 1334 در شهر کازرون به دنیا آمد و قبل از انقلاب به نیروی هوایی پیوست ، هوش و نبوغ او باعث شد تا سال 1346 به همراه گروهی ازایرانیان برای آموزش دوره های خلبانی به آمریکا اعزام شود او دوره های مختلف خلبانی را طی 4 سال در کالیفرنیا به همراه سرلشکرخلبان شهید عباس دوران با موفقیت پشت سرگذاشت، سرهنگ حافظی هم در خیل پرسنل نیروی هوایی به انقلاب پیوست. او می گوید: با عباس دوران، خسروی و ... هم دوره بودیم سال 46 برای آموزش دوره خلبانی به کالیفرنیای آمریکا اعزام شدیم و پس از دوره 4 ساله به کشور برگشتیم، سال 54 که سروان بودم هواپیمای اف 14 را از زیر پل اهواز عبور دادم و یک میلیون تومان هدیه گرفتم. در دوران انقلاب همراه با دیگر خلبانان نیروی هوایی به انقلاب پیوستیم چون امام را خیلی دوست داشتم. با آغاز جنگ تحمیلی به مناطق جنگی رفتیم و خلبان بودم تا این که در سال 62 وقتی در عملیاتی رادار سکوی نفتی کرکوک را زده بودم و به طرف ایران در حرکت بودم توسط موشک دور برد رهگیری شدم و روی رود کارون هواپیما را زدند، قبل از انفجار”ایجکت” کردم و با چتر روی یک قایق کوچک فرود آمدم و یک بالگرد نیروی هوایی به کمکم آمد... بعد از آن هم در عملیات های مختلف از جمله خیبر، والفجر شلمچه و ... حضور داشتم. خلبان بوئینگ 747 بودم تا سال 70 که بازنشسته شدم هم پرواز می کردم بعد از مدتی علائم موج انفجار خود را نشان داد ، سردرد های شدید گرفتم و دندان هایم درد می گرفت هنوز هم این سردرد ها ادامه دارد و سرم گیج می خورد، البته تعدادی ترکش در بدنم(روی کمرم) باقی مانده که هنوز بیرون نیاورده ام. از او می پرسم شما که خلبان بودید می توانستید اوایل انقلاب یا همان اوایل که جنگ شروع شد از ایران بروید چرا نرفتید؟ که همان طور آرام می گوید: ایران را دوست داشتم، نمی خواستم به کشورم خیانت کنم ، اگر دوباره جنگ شود بازهم برای دفاع از وطنم و دفاع از ناموس می روم چون دفاع از کشور وظیفه است. از خانواده و همسرش سوال می کنم و این که چرا به این بیمارستان آمده است که می گوید: همسرم دبیر بود و الان بازنشسته شده، 4 فرزند نیز دارم که همه آن ها فوق لیسانس دارند... 15-10 روز می روم بیرون اما وقتی حالم خیلی خراب می شود در این بیمارستان بستری می شوم تا حالم بهتر شود، بچه ها هم پنج شنبه و جمعه به ملاقاتم می آیند. همرزمان دیروز و هم اتاقی های امروز می گویند سرهنگ خیلی کم حرف است ، او می گوید: مشکلی ندارم فقط در منزل با کسی صحبت نمی کنم و بیشتر در حال فکر کردن هستم... ازسرهنگ حافظی سوال می کنم و به سکوتش فکر می کنم . سکوتی که سرشار از فریاد است و گاه فریادهایی که طعم تلخ را به حروف ترجمه می کند.