2 روز در جنت ؛
تعداد بازدید : 0
آرامش پیش از توفان
آرام بودند و بی صدا ، بدون درگیری و اضطراب از بس که قرص و دارو می خورند اما اگر دیرتر از حد معمول قرص و دارو بخورند دچار تشنج هایی می شوند که حتی تصور هم نمی توان کرد. وقتی به آسایشگاه وارد می شویم در زمین فوتبال نزدیک در ورودی با یک توپ پلاستیکی سرگرم بازی بودند البته بدون کف و ساق بند و لباس ورزشی بلکه با همان لباس های آبی رنگ بیمارستان اعصاب و روان و دمپایی. بازیشان را تماشا می کنم تا این که به پایان برسد پس از خوش و بش با آن ها دعوت می کنند که به بخش کار درمانی بیمارستان برویم، آن ها رفتند و چند دقیقه ای را با یکی از جانبازان که همسرش به ملاقات او آمده بود همکلام شدم، وقتی قصد ورود به بخش کار درمانی را داشتم با در قفل شده مواجه شدم .فردی از مجموعه مدیریت بیمارستان در را باز می کند و وارد می شویم، همکارما که چند دقیقه قبل وارد شده بود به آن ها گفته بود ازدیار امام هشتم مشهد الرضا آمده ایم در همان لحظه ورود به این بخش با صلوات و بوسیدن پیشانی استقبال دوباره شدم. چند دقیقه ای با آن ها فوتبال دستی بازی کردیم دراین بخش یکی تلویزیون نگاه می کند و آن یکی دیگر موسیقی درمانی می شود.
به آن ها اعلام می شود که زمان کار درمانی به پایان رسیده و باید به بخش برگردند، به همراه آن ها راهی بخش می شوم، وسط راه یکی از کارکنان را می بینم که فلاسک بزرگ چای را به داخل بخش می برد یکی از جانبازان از او می خواهد که به او چای بدهد او اگر چه اعلام می کند که باید به بخش برود تا به او چای بدهد اما او اصرار می کند که همانجا چای به او بدهداو هم به حرف جانباز گوش داده و چای به او می دهد. البته چند نفری که چای دوست دارند چای می ریزند که چای اول هم برای ما که میهمان هستیم است. جانبازان اعصاب و روان در دو بخش بستری شده اند بخش یک افرادی هستند که تقریبا وضعیت بهتری دارند و بخش دو افرادی هستند که بیماری آن ها شدید تر است، به همراه جانبازانی که در محوطه با آن ها آشنا شده بودیم و در اتاق کار با آن ها بودیم به بخش یک می رویم، در لحظه ورود ما یکی از جانبازان اعصاب و روان حال مساعدی ندارد و یکی از اعضای خانواده هم اصرار دارد که او را ترخیص کند کادر درمانی برای خانواده جانباز توضیح می دهند که باید تحت درمان باشد و خروج او ازبیمارستان حال او را نامساعد می کند اما فایده ندارد و خانواده هم چنان مصر است که جانباز را خارج کند و سرانجام با گرفتن رضایت نامه از اعضای خانواده جانباز برای ترخیص آماده می شود. این جانبازان به مدد قرص و دارو هایی که مصرف می کنند رفتارچندان متفاوتی ندارند فقط گاهی سوالاتی می پرسند. نگاه هایی دارند که برای چند لحظه ترس در دلم می افتد. یکی از این موارد هم جانبازی است که تخت اش درگوشه ای از این بخش قرار دارد وقتی از کنار تخت اش عبور می کنم با او دست می دهم دست ام را نگه می دارد و کمی هم فشار می دهد به چشمانم خیره می شود و با لحن جدی می پرسد خودکار داری؟ نمی دانستم باید چه جوابی به او بدهم که یکی از جانبازان بلافاصله گفت نه ندارد... سوال کردم خودکار برای چی می خوای گفت می خواهم نامه بنویسم... از دیگران که سوال کردم گفتند او با خودکار روی بدنش را خط می کشد در حالی که جانباز شیمیایی هم هست و جوهر برای او ضرر دارد...
بعد از این که با تمام جانبازان این بخش سلام و علیک می کنم با سرهنگ حافظی ، امرا...دهقان ، یونس نادری، حسن بن رشید، ابوالفتح خسروی و... مصاحبه می کنم. با آن ها به ناهار خوری می رویم دقیق ومنظم برنامه های این بیمارستان اجرا می شود و بیماران نیز تمام قواعد را رعایت می کنند. بیشتر از آرامش آن ها متعجب بودم که یکی از آن ها می گوید : از بس که قرص می خوریم آرام هستیم اگر یک روز قرص نخوریم ...
پس از چند ساعت همکلامی و همدم شدن با جانبازان اعصاب وروان عصراز آن ها خداحافظی می کنم. با هماهنگی دو تن از جانبازان عازم منزل 2 جانباز اعصاب و روان می شوم که وقتی وضعیت آن ها را دیدم دیگر نه اعصاب برایم ماند و نه روان.
روز بعد دوباره به بیمارستان باز می گردم ، این بار ابتدا به بخش 2 که جانبازان با بیماری شدیدتری بستری هستند می روم، البته چند دقیقه ای برای ورود معطل می شوم چون یکی از افراد بستری در این بخش همان وسط بخش جلوی دیگران نتوانسته خود را کنترل کند...
بیماری که حال او مساعد نیست مدام ناله می کند و دیگر افراد بستری هم که دیگر به ناله ها عادت کرده اند چندان تو جهی ندارند. او را به اتاق قرنطینه که در گوشه ای از بخش است می برند.در این بخش بیماران وضعیت متفاوتی با بخش یک دارند و چندان صحبت نمی کنند ، باید درد و رنج جانبازی را در نگاه و چشمانشان دید.عبدالحمید زندی لک از جانبازان بستری در این بخش است. او می گوید: سال 66 جانباز شدم و جانباز 10 درصد اعصاب و روان هستم به دلیل موج انفجار در آن زمان هنوز سردرد های شدید دارم...
موسی کاظمی جانباز 50 درصد و متولد 1327 در شهرستان داراب است او می گوید: فکر کنم در عملیات والفجر 8 یا در سال 66 جانباز شدم شاید هم عملیاتی دیگر یا سال دیگری بوده است ، البته یادم می آید که اواخر جنگ بود.به گفته موسی کاظمی او 27 سال است که هر سال چند ماهی در این بیمارستان بستری می شود و وقتی حالش بهتر می شود قرص و دارو به او می دهند و تا مدتی حال او خوب است.وقتی قرار شد از کنار تخت اش بروم این جمله را در گوشم زمزمه می کند: یک نفر خانه ام را فروخته... قاسم...
کنار تخت یکی دیگر از جانبازان می روم ، بهبود فرهادی پور جانباز 45 درصد اعصاب و روان متولد1346 روستای مرودشت دشت وال فارس است. او می گوید: در عملیات والفجر 8 درتاریخ 22/10/1364 موجی شدم و تاکنون هم 19 بار در این بیمارستان بستری شده ام و هر بار حداقل 20 روز بستری و تحت درمان بوده ام.او کمی بیشتر از دیگر بیماران بستری در این بخش گذشته را به یاد دارد و می گوید: 14 ساله بودم که به جبهه اعزام شدم ، حتی اسلحه کلاشینکف رابه سختی حمل می کردم، مدت 31 ماه هم به عنوان داوطلب در جبهه حضور داشتم تا این که در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو موج انفجار مراگرفت و شیمیایی هم شدم.از او درباره خانواده اش می پرسم که می گوید: 3 فرزند دارم هر روز تلفنی با خانواده ام صحبت می کنم و بیشتر از فرزندانم دلم برای نوه ام تنگ شده است.دوباره برای خداحافظی به بخش یک می روم ، حسن بن رشید جانباز 10 درصد شیمیایی و اعصاب و روان است. او می گوید: الان نفس تنگی دارم و بدنم زخمی می شود ، تاول می زند وچون بوشهری هستم به دلیل آب و هوای بهتر در شیراز بستری شده ام... مهم ترین مشکل این جانباز بیکاری و نداشتن درآمد است،او می گوید: قبل از جانبازی با برادرانم در بندر دیلم لنج داشتیم اما بعد از جانبازی به دلیل بیماری و عوارض جانبازی خانه نشین شده ام ، زندگی ام به دلیل مشکلات عصبی که دارم به هم ریخته است و تنها از جانب 3 برادرم حمایت مالی می شوم.او یک درخواست دارد: دولت به جانبازان کمتر از25 درصد که توان کار کردن ندارند نیز کمک کند. یونس نادری جانباز 20 درصد اعصاب و روان و متولد 1343 است که در سال 65 جانباز شده است. او می گوید: تا سال 72 روزی 2 قرص مصرف می کردم و از آن سال به بعد به مرور تعداد قرص ها اضافه شد، و 2 سال است که روزانه 12 قرص مصرف می کنم و بدنم بی حس و کرخت شده است...او هم مانند برخی دیگر از جانبازان اعصاب و روان کار و درآمد کافی ندارد، او می گوید: درآمدی ندارم برادر بزرگم ماهیانه مبلغی کمک می کندو همسرم با این که فوق دیپلم الهیات دارد کارگری می کند.او می گوید: زن و بچه ام به خصوص همسرم خیلی زجر کشیده اند در 3 سال اخیر خیلی اذیت اش کرده ام، یک بار که خیلی عصبی بودم ضربه ای به او زدم که 3 تا از دنده هایش شکست، دماغ پسرم را نیز شکسته ام. “سجاد رستگار” مربی کاردرمانی این بیمارستان است که با آرامش خاصی در مورد پرستاری از جانبازان صحبت می کندو می گوید: به این کار عشق می ورزم. او که کار اصلی اش در بخش 3 یعنی همان بخش کار درمانی است ،می گوید:برخی مهارت ها را به جانبازان آموزش می دهم. روخوانی قرآن ،خطاطی، موسیقی درمانی، نرمش درمانی، مشاوره، ماکت سازی و دیگر فعالیت های خلاقانه از جمله فعالیت های بخش کار درمانی است. از بخش خارج می شوم در ایستگاه پرستاری چشمم به گاری پرستاری که داروهای بیماران به ترتیب چیده شده می افتد، برخی از لیوان ها 12-10 قرص دارد که باید بیماران آن را مصرف کنند، به تابلویی که لیست بیماران در آن نو شته شده نگاه می کنم آن ها را شماره می کنم حدود 50 جانباز در دو بخش بستری هستند البته این تعداد متغیر است چون برخی جانبازان که حال آن ها بهتر می شود به کانون گرم خانواده بازمی گردند و جانبازانی که حال آن ها نامساعد می شود بستری می شوند. دل کندن از جانبازان اعصاب و روان که 2 روز چندین ساعت با آن ها بودم و خنده های صادقانه و حرف های دوست داشتنی و عاری از هر گونه رنگ ولعاب را دیدم سخت است اما همه آن ها لحظه خداحافظی می خواستند که سلام شان را به امام رضا (ع) برسانم و نائب الزیاره آن ها در مشهد مقدس باشم . السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا... (به منزل یکی از جانبازان می رویم همسر او حرف های شوهرش را تایید می کند اما روز بعد در تماس تلفنی اعلام می کند به خاطر حفظ آبرویم عکس و مصاحبه ام را منتشر نکنید.... دختر دم بخت دارم و خوب نیست مردم بدانند چگونه زندگی می کنیم).