خــانواده شـــهدا فرامـوش شـده اند
در خانه پرمهر جانبازنابیناعلی اصغرجهاد سروستانی
علی اصغر جهاد سروستانی فرزند امیر جانباز 70 درصد دفاع مقدس هستم متولد 1337. قبل از اعزام به جبهه در مغازه دوزندگی اتومبیل کار می کردم وقتی جنگ شروع شد در خرداد سال 60 به جبهه اعزام شدم ابتدا به آبادان که در محاصره بود رفتم و از یک راهی باریک از ذوالفقاریه به داخل آبادان رفتیم و بعد از 3 ماه که آن جا بودم به شیراز برگشتم، دوباره اردیبهشت سال 61 به بسیج رفته و اعزام شدم ، به میدان چاه شیراهواز رفتیم و از اسلام آباد غرب سردرآوردیم و از آنجا مسلح شدیم و به سمت مریوان رفتیم و 3 ماه نیز در مریوان بودم و بعد به شیراز آمدم و تا اردیبهشت سال 62 که برای شرکت در مرحله آخر عملیات رمضان اعزام شدم ولی به عملیات نرسیدم و زمانی که به جنوب رسیدم دیگر عملیات به پایان رسیده بود و در منطقه ماندم تا پانزدهم اردیبهشت و اگر چه قبل از آن هم ترکش خورده بودم ولی چندان زخم عمیقی نبود و در مدت چند روز زخم آن خوب شد تا این که در عملیات والفجر یک در منطقه شرحانی که به “ شهرک 60 معروف بود در این منطقه فاصله از عراقی ها خیلی کم بود و فاصله خط مقدم از سنگر کمین عراقی ها حدود 25 متر بودو ما صدای تلفن قورباغه ای عراقی ها را می شنیدیم از بس عراقی ها با خمپاره 60 منطقه را مورد اصابت قرار می دادند به شهرک 60 معروف شد، حین عملیات از ناحیه چشم چپ ، گوش، فک، سر و صورت مورد اصابت ترکش قرار گرفت و چشم ام تخلیه شد. از آن منطقه به دزفول و سپس به بیمارستان اشرفی اصفهانی منتقل شدم دست چپم عصبش قطع شده بود و فک ام فقط حدود نیم سانتی متر باز می شد البته ترکش هم به صورتم اصابت کرده بود که برخی از آن ها هنوز در صورتم قرار دارد. آن موقع فرمانده گروهان فجر از گردان فجردر تیپ المهدی بودم.
بعد از این باز هم به جبهه رفتید؟
بعد از این که وضعیت جسمی ام بهتر شد سال 65 در حالی که چشم چپم تخلیه شده و البته چشم راستم سالم بود برای شرکت در عملیات کربلای 5 اعزام شدم در آن زمان مسئول واحد اطلاعات عملیات لشکر 19 فجر بودم شب برای شناسایی می رفتیم درست در تاریخ 15/12/1365 در سه راه مرگ یک بولدوزر سوخته افتاده بود یک تیر به ماهیچه دستم خورد و اگر چه خونریزی شدید داشتم و بچه ها اصرار داشتند که با توجه به خونریزی شدیدی که دارم به عقب برگردم، یادم هست که این جمله را به همرزمانم گفتم من از این 70 نفرکه در این سه راه شهید شده اند خجالت می کشم که به خاطر فقط یک تیر خوردن به عقب برگردم یک نفر از گروه 3 نفره اطلاعات عملیات در سه راه مرگ تامین ما 2 نفر بود او تیر خورد و مجروح شد به کمک او رفتم و درست زمانی که قصد داشتم او راروی کولم بیندازم تا به عقب برگردانم یکی از نیروهای عراقی از داخل کانالی بیرون آمد و نارنجکی را به طرفم پرت کرد که روی سینه ام افتاد و بلافاصله منفجرشد و دیگر چشم راست هم نابینا شد، روی سینه ام پر از ترکش شد. دیگر هیچ امیدی به برگشت یا زنده ماندن نداشتم و فقط همین یادم می آید که هیچ جا را نمی دیدم دستم را روی صورت پر از خونم کشیدم با خودم گفتم ای داد بیداد این هم باید تخلیه شود...
آن جا بیهوش افتاده بودم که بچه های لشکر محمد رسول ا... به صورت اتفاقی من را پیدا کرده و به پشت خط منتقل کردند حدود 16-15 روز در تهران در حالت بیهوشی بودم تا این که زمانی که من را برای رادیولوژی می بردند به هوش آمدم... سربازی که تخت را می برد فریاد زد به هوش آمد به هوش آمد پزشکان آمدند و مشخصات ام را گرفتند و بعد هم به شیراز منتقل کردند اما دیگر از دست پزشکان کاری ساخته نبود و پزشکان اعلام کردند دیگر علاجی ندارد به همین دلیل در سال 66 به انگلستان اعزامم کردند 7 پزشک جراحی کردند و آخرین نفر گفت این آخرین عمل جراحی است البته احتمال فقط نور آن هم یک درصد است و به همین امید عمل کردم اکنون نوراز بغل و گوشه چشم فردی که در کنارم نشسته است را مانند یک شبح می بینم.
چه زمانی ازدواج کردید؟
یک سال بعد از جانبازشدن اول در سال 63 ازدواج کردم ، آن زمان وقتی به خواستگاری رفتم به حاج خانم گفتم برای ازدواج شرط دارم که اجازه دهید به جبهه بروم و تاکید کردم که جبهه رفتن جانبازی مجدد، اسارت یا شهادت دارد همسرم نیز پذیرفت... به جبهه رفتم و تاکنون چشم چپم 3 بار عمل شده و بعد قالب گیری شده که چشم مصنوعی از چشم خارج نشود، روی چشم راستم هم 4-3 عمل متفاوت انجام شده است، دستم چپم هم پیوند عصب کرده اند تاکنون نیز 3 بار به انگلستان اعزام شده ام که البته همه هزینه ها را هم بنیاد شهید پرداخت کرده است.
فکر می کنید کدام عضو را اگر نمی داشتید و چشم می داشتید راحت تر بودید؟
معتقدم که قسمت خدا این بوده که چشم نداشته باشم همین الان هم در 2 طرف شاهرگ گردنم ترکش قرار دارد اگر این ترکش یک تکه بود همانجا شاهرگ گردنم قطع شده بود و الان زنده نبودم پس خواست خدا بر این بوده که زنده بمانم، یا همین الان کنار نخاع ام 3-2 ترکش قرار دارد.
برخورد بچه ها با جانبازی شما چطوراست آیا به شما کمک می کنند یا انتظار دارند که آن ها هم مثل بقیه با پدرشان به هر جایی که دوست دارند بروند و ...؟
یک دختر و 2 پسر دارم که البته بعد از جانبازی ام به دنیا آمده اند و با جانبازی ام بزرگ شده اند و کنار آمده اند.
تا به حال شده که بخواهید کاری را انجام دهید که به زحمت زیادی افتاده باشید و با خودتان بگوئید کاش نابینا نبودم...؟
هر فردی دوست دارد که سالم باشد و بعضی وقت ها که می خواهم از این طرف خیابان به آن طرف خیابان بروم ممکن است حتی تا یک یا دو معطل شوم تا بتوانم از خیابان عبور کنم این گونه مواقع با خود می گویم اگر بینایی را از دست نداده بودم برای رفتن از این طرف خیابان به آن طرف مشکلی نداشتم یا وقتی که باران می بارید ممکن است آنقدر زیر باران باشم که تمام لباس هایم خیس شود یا وقتی می خواهم با شماره تلفنی تماس بگیرم که آن را حفظ ندارم و تلفن مورد نظر را از دفتر تلفن می خواهم پیدا کنم باید منتظر باشم تا همسرم یا بچه ها از بیرون به خانه بیایند و به من کمک کنند...
وقتی فردی اززیبایی یک منظره ای تعریف می کند حسرت ندیدن را نمی خورید؟
زمانی که جانباز شدم حدود 24 سال داشتم و قبل ازآن مناظر زیبا دیده بودم و اگر چه دوست دارم که می دیدم ولی چون برای رضای خدا بوده است خیلی غصه
نمی خورم و مشکلات را هم تحمل می کنم. ماجرای ازدواج خانم محترم تقی پور همسر آقای علی اصغر جهاد را سوال می کنم و این که چگونه حاضر شده است با او ازدواج کند، شنیدنی است او می گوید: مجرد که بودم دوست داشتم با فردی ازدواج کنم که متدین و متعهد باشد، با خانم همسایه پدری آقای جهاد دوست بودم او پیشنهاد کرده بود و مراسم خواستگاری انجام شد البته همان اول آقای جهاد گفت من دست از عقیده بر نمی دارم و ممکن است دوباره به جبهه بروم و آن یکی چشمم را هم از دست بدهم... و بعد همینطورشد، سال 65 موقعی که دخترم 9 ماهه بود چندین بار خواب دیدم که شوهرم با چشمانی بسته از جبهه برگشته است...
شما از ابراز علاقه نسبت به این که با یک جانباز ازدواج کنید صحبت کردید، فکر می کنید جامعه امروز با جامعه آن روز ما چه فرقی کرده است؟
جامعه تغییر کرده است آن روزدختر ها آرزو داشتند همسر یک پاسدار یا جانباز شوند اما امروز ملاک های انتخاب همسر عوض شده و ملک و ماشین آنچنانی است و فکر نمی کنم دیگر بتوانیم به شرایط و فرهنگ آن زمان برگردیم ، تصور می شد که وقتی جنگ تمام شود و رزمندگان از میدان دفاع به شهرها برگردند وضعیت شهرها بهتر خواهدشد ولی این گونه نشد چون این مردم هستند که می توانند جامعه را تغییر دهند چون سرنوشت مردم به دست خودشان تغییر می کند و تنها رزمندگان نمی توانند وضعیت فرهنگی و اجتماعی شهر ها را تغییر دهند. آن ارزش و احترامی که در گذشته برای جانبازان قائل بودند به فراموشی سپرده شده است. دشمن هم همین را می خواهد این که فرهنگ ایثار و شهادت به فراموشی سپرده شود یا این که حجاب دختر ها و پسر ها وضعیت مناسبی ندارد، نمی دانم چه کسی باید رسیدگی کند از یک طرف می گویند این نوع لباس ها مناسب نیست ولی نمی دانم چطوری این لباس ها که بیشتر آن ها خارجی است وارد کشور و بازار می شود.
آقای جهاد رابطه شما با همسرشما چطور بوده؟
تاکنون 30 سال از زندگی مشترک ما می گذرد و مشکلی نداشته ایم و زندگی ما با روزهای اول فرقی ندارد البته زمانی که ازدواج کردیم جانباز بودم و همسرم با چشمانی باز انتخاب کرد هر چند اگر همسر یک جانباز نبود رفاه ، آسایش و امکانات بیشتری می داشت ولی الان با مشکلات و دشواری ها کنار می آید، همسرم مثل بقیه دوست دارد کنار شوهرش سوار خودرو شود و به تفریح برود اما من وقتی داخل منزل راه می روم و حتی اگر یک لیوان سر راه باشد نمی بینم که از روی لیوان عبور نکنم یا زمین نخورم بنابر این همسرم برای مراقبت از من جایی نمی رود چون من
نمی توانم با آن ها بروم. همسرآقای جهاد نیزمی گوید: همسر ایشان بودن برایم افتخارو سعادتی است البته در زندگی سختی هایی داشته ایم ولی وقتی فکر می کنم که هدف ما رضای خداوند بوده سختی ها کم می شود. البته فرزندانم نیز کمک خوبی بوده اند پسرم که متولد 67 است از کوچکی به شدت به پدرش علاقه مند بود، هنوز هم یک لحظه از پدرش غافل نمی شود و اگر پدرش بخواهد تا بنیاد برود اول پدر را هر جا بخواهد برود می برد بعد به دنبال کار خود می رود او عصای دست پدر است...
یکی از خاطره هایی که خیلی به سختی افتادید؟
آقای جهاد سال 88 به خیابان روبرو رفته بود تا خریدی را انجام دهد هنوز مقداری دید داشت بعد از یک ساعت که گذشت و برنگشت رفتم سر خیابان. یکی از همسایه ها گفت آقای جهاد تصادف کرد و او را به بیمارستان بردند. مردم جمع شده بودند رفتم سوال کردم چی شده مردم نمی دانستند که همسرش هستم گفتند یک آقایی وقتی از خیابان عبور می کرده با یک خودرو تصادف کرده احتمالا فوت کرده، چند دقیقه بعد یک ماشین آمد و گفت آقایی که تصادف کرده هنوز زنده است، بدن اش از چند ناحیه دچار شکستگی شده بود 4 ماه در اتاق خوابیده بود و هیچ حرکتی نداشت خدا آقای جهاد را دوباره به ماد داد...
نگاه مردم به خانواده شهدا و جانبازان به نسبت دوران دفاع مقدس چه تفاوتی کرده است؟
آن زمان تبلیغات هم برای رسیدگی به جانبازان و خانواده های شهدا بود و از یک مسجد که قرار بود رزمنده اعزام شود مردم همه جمع می شدند چون مردم آن موقع برای رزمندگان و جانبازان و خانواده های شهدا ارزش و احترام قائل بودند اما حالا دیگرمردم به خانواده شهدا و جانبازان کم توجه شده اند، آقای جهاد یک روز برای انجام کاری به یکی از ادارات رفته بود یکی از کارمندان گفته بود از کجا بدانیم که شما جانباز هستید به اندازه ای که حرف های مردم ما را اذیت می کند جانبازی شوهرم اذیتم نمی کندچون شوهرم اجرش را می برد. دلیل اش هم این است که مردم سرگرمی دیگری ندارند و با نگاه کردن به فیلم های سینمایی و ماهواره نگاه شان عوض شده است .
کلام آخر؟
افرادی که کتاب تاریخ دفاع مقدس را می نویسند با رزمندگان صحبت کنند و براساس واقعیت بنویسند اگر جاهایی در جبهه شکست می خوردیم یا زمین گیر می شدیم، ممکن بود عملیات لو رفته باشد،آن ها را نیز بنویسند.