12/ مبارزات زنان مشهد به روایت فاطمه فکور یحیایی (مادر مبارز خانوادۀ رحیمپور ازغدی)
در هجده سالگی ازدواج کردم. شروع زندگی مشترک ما در طبقه دوم منزل برادر همسرم بود و فرزند اول ما، حسنآقا همانجا به دنیا آمد. حاجحیدرآقا غرق در سیاست و مبارزات نهضت امام خمینی(ره) بودند، خودشان شبنامه مینوشتند و من تکثیر و نسخهبرداری میکردم. از نخستین اعلامیههای سیاسی امام(ره) را ایشان میآوردند و من که دستخطم برای دستگاه ناشناخته بود تا دیری از شب مینوشتم و تعدادی را هم خودم توزیع میکردم. بعدها یک دستگاه تایپ که تازه آمده بود، تهیه کردیم و تقریباً همه اعلامیههای امام(ره) و برخی شبنامههای سیاسی را تایپ و تکثیر میکردم.
نخستین تظاهرات انقلاب اسلامی، نه 19 دی قم بلکه دو روز قبلش، 17 دی سال 56 در مشهد یعنی راهپیمایی زنان مسلمان بود. طیف مبارزان مذهبی در راهپیمایی حضور داشتند. مجاهدین خلق، بهویژه از طریق خانم معصومه متحدین میکوشیدند به تظاهرات جهت خاص خود را بدهند که اجازه ندادیم. با خانمهای مبارزی که خط امام خمینی(ره) را تعقیب میکردند تظاهرات را کنترل کرده و به نام 17 دی از حسینه نخودبریزها آغاز کردیم. گروهی هم، پوشیه زده بودیم تا شناسایی نشویم. مثل خانم مقدسی، خانم غفاریان و خانمهای دیگر. به چهارراه شهدا (نادری) که رسیدیم، ساواک و پلیس یورش آوردند و چند نفر را بازداشت کردند. یورش که آغاز شد به داخل یک کوچه پیچیدم و چادر سیاهم را با چادر رنگیام که برای همین مواقع همراه داشتم، عوض کردم. بیرون که آمدم بهسرعت در کنار دستفروشی که کنار پیادهرو قندشکن و انبردست و... میفروخت، به هوای خرید نشستم. کمی که خلوت شد، چادر سیاهم را پوشیدم و منطقه را ترک کردم اما عدهای از خانمها بازداشت شدند. در آن راهپیمایی حدود 300-400 نفر بودیم و سازماندهیاش با یاران آیتالله خامنهای و شهید هاشمینژاد بود، حاجآقای رحیمپور هم نقش مهم و اصلی داشتند.
هر سال ده روز، روضه عصرانه برای خانمها داشتیم. این روضه کاملاً سیاسی بود و با هدایت غیرمستقیم آیتالله خامنهای به راه افتاد. شاگردان آیتالله خامنهای (شهید کامیاب، شهید موسوی قوچانی، فرزانه، اسدی، عجم، مجد و...) که خود آقا معرفی میکردند و میفرستادند، میآمدند و در جمع گروه کثیری از خانمها، مباحث دینی و سیاسی داشتند. پرچم روضه را سر کوچه میزدیم. هماهنگ کرده بودیم که منبری مثلاً فلان ساعت از کوچه عبور کند و یکی از خانمهای عادی و غیرسیاسی را بفرستیم که گویی به طور اتفاقی، یک روضهخوان عابر را پیدا کرده و صدا زده است. در حالی که همه چیز از قبل برنامهریزی شده بود. حاجآقا هم گفته بودند اگر از طرف پلیس و کلانتری کسی زنگ زدند، بگو من چیزی نمیدانم. از قضا زنگ هم زدند، پرسیدند شما روضه دارید؟ من خودم را به آن راه زدم و گفتم: بله، بگویید خانمتان تشریف بیاورند!
روزی بچههای کوچکتر آمدند و با نگرانی گفتند که حسن را گرفتهاند. اتفاقا آن روز هم روضه داشتیم. گفتم چیزی نگویید، حالا روضه است. آن روزها حاجآقا را کمتر میدیدیم. ایشان تحت تعقیب بودند و یکسره در خانههای مخفی به سر میبردند. میترسیدم تعقیب حاجآقا و این روضه سیاسی و بازداشت حسنآقا روی هم رفته دستگاه را حساستر کند. فردایش خودم به کلانتری رفتم و گفتم بچهام را چرا گرفتید؟ اول گمان کردم به خاطر نوشتههایش است. پرچم امام حسین(ع) در دست رئیس کلانتری بود، باز که کرد دیدم حسن، عکس امام(ره) را به پرچم چسبانده است. بعدها فهمیدم که حسن، بچههای کوچه و دوستانش را جمع کرده و با پرچم سیاه و تصویر امام(ره) در کوچهها راه افتاده و علیه شاه شعار میدادهاند که اکیپی آمدهاند و اسلحه کشیدهاند و او را به شدت کتک زده و بردهاند. فرمانده پلیس با خشونت پرسید: این چیست که پسرت سر دست گرفته؟ گفتم: «ایشان امام خمینی(ره) و مرجع تقلید همه است و شما هم باید از ایشان تقلید کنید». به قدری حسن را کتک زده بودند که صورتش سیاه و کبود شده بود و خون بالا میآورد. گفتم: من چند فرزند دیگر هم دارم، بچهام را آزاد کنید و گرنه همه فرزندانم را به اینجا میآورم. گفت: میخواهی به هر کدام از آنها یک پرچم بدهی؟ گفتم به یاری خدا دست همهشان دو پرچم میدهم. آن روز حسن را آزاد کردند. البته من خیال کرده بودم به خاطر گفتههای من است اما ظاهراً همان موقع حاجآقا در منزل آیتالله مرعشی بودند و گویا مرحوم آیتالله مرعشی به رئیس ساواک زنگ میزند و میگوید: اگر از من میشنوید فرزند فلانی را آزاد کنید. از کلانتری شهربانی که بیرون آمدیم با صدای بلند طوری که نگهبانان دژبان بشنوند گفتم حسن، بدو برویم چهارراه شهدا که راهپیمایی است. با تاکسی رفتیم و اتفاقاً وقتی بود که مردم، عکس امام(ره) را بر سر در اوقاف، نصب کرده بودند و عکس شاه را پایین میآوردند. همان شب هم فرهنگیهای مشهد در دادگستری مشهد، تحصن و اعتصاب کرده بودند که حسن، مقالۀ صریحی علیه دستگاه و در تجدید بیعت با امام(ره) خواند و اهانتهایی که به او شده بود و کتکهایی که به او زده بودند را گزارش کرد و شهر را شلوغ کرد. حیف که آن مقاله را گم کردیم.
با خانم مقدسی، مسئول مکتب اسلامشناسی و بعضی دوستان برای یک سخنرانی سیاسی میرفتیم. من ماشین را در کوچه پشتی پارک کردم. وقتی سخنرانی ایشان تمام شد با چند نفر دیگر از خانمها سوار ماشین شدیم که محل را ترک کنیم و ضمناً مراقب باشیم دخترهای مکتب، بازداشت نشوند. در چهارراه لشکر که میخواستم بپیچم ناگهان یکی از فرماندهان پلیس با جیپ نظامی جلوی ماشین را گرفت. کشیدم کنار و سوئیچ را در دستم نگه داشتم تا نتواند بردارد اما او گفت: سوئیچ را بده. گفتم: روی ماشین است. تازه وقتی خم شد، قد او تا سقف ماشین میرسید. گفت: نیست. گفتم باید باشد. کلید را در دستم دید و مچ دستم را چنان فشار داد که سوئیچ ماشین به فاصله یکی دو متر پرت شد. سوئیچ را برداشت و ماشین را توقیف کرد. به دنبال او دویدم و گفتم: ماشین را از کجا بگیرم؟ گفت: از شهربانی! به حاجآقا زنگ زدم. گفتند: بگذار همانجا باشد، بیا خانه و به شهربانی نرو. در ماشین، هم کتاب «تشیع سرخ» دکتر شریعتی بود و هم اعلامیههای امام(ره). دیگر صلاح نبود که خودم به شهربانی بروم. سر چهارراه ایستاده بودیم، آقایی با وانت آمد و گفت: خانم رحیمپور سریع بیایید برویم. گفتم: من رحیمپور نیستم، اشتباه گرفتی. گفت: من میشناسمتان. با حاجآقا دوستم، سریع بیایید که الان بازداشت میشوید. با تردید نشستم. دستم به دستگیره بود که اگر ساواکی بود و به سمت کلانتری رفت، بپرم بیرون. بدون این که آدرس خانه را بگیرد مرا به خانه آورد. حاجآقا خانه بودند. راننده گفت: معجزه شد که من آن لحظه آنجا بودم و ایشان را فراری دادم. حاجآقا گفتند: آقای بحرینی، معجزه در این انقلاب خیلی اتفاق میافتد. بعد از آن فهمیدم که آقای بحرینی از یاران آقای خامنهای بودهاند.
رانندۀ ماهر و فرزی بودم و شاید اولین راننده زنی بودم که در مشهد با دستکش و مقنعه و عینک رانندگی میکرد. آن وقتها رسم نبود زن با حجاب رانندگی کند. به حدی که گاهی مسخره میشدم. در اولین راهپیماییها که به سرعت از سوی دستگاه به خشونت و بازداشت منجر میشد، حاجآقا میگفتند برو پشت جمعیت و هر کدام از خانمها را که میخواستند بازداشت کنند و ببرند، سریع خودت را برسان و با ماشین فراری بده. این کار را بارها انجام دادم. در یکی از این درگیریهای خیابانی، یک تانک آمد پشت سرم، نمیدانستم که آنها دید دارند. جلوی تانک، با سرعت کم میرفتم و حتی ویراژ میدادم که نتواند به جمعیت برسد. ناگهان افسر فرمانده تانک جلو آمد و گفت: باجی! برو کنار و گرنه خودت و ماشینت را له میکنم. به او گفتم هر کار میخواهی بکن، جان ما عزیزتر از جان این جوانها نیست. البته میدانستم که چنین کاری نمیکند.
در راهآهن مشهد، تظاهرات و سخنرانی بود. دختر کوچکم در بغلم بود، از هوا و زمین گاز اشکآور میزدند. ترسیدم بچهام خفه شود، به در خانهای رفتم و گفتم: اجازه بدهید صورت بچهام را بشویم. گفت: ... خوردی آمدی راهپیمایی! گفتم: خودت خوردی که در خانه نشستی و میترسی. اصلاً آنهایی که در خانه نشستهاند، نمیخواهد برای من دلسوزی کنند.
وقتی آیتالله خامنهای در ایرانشهر تبعید بودند، حاجآقا با گروهی از مبارزان قدیمی و دوستانشان به دیدن تبعیدیها و از جمله ایشان میرفتند. تصمیم گرفتم همه زیورآلاتم را برای ایشان بفرستم تا در راه مبارزه خرج کنند. آقا هم در جواب، نامهای نوشتند که هنوز نامه را دارم. بعد از 27 سال هم در حاشیه همان نامه، یادداشت کوتاه تازهای نوشتند که همان دیدگاه را تکرار و تأیید فرمودند. ایشان دو سه نوبت در دوران رهبری به منزل ما، همچون سایر خانوادههای شهدا، تشریف آوردند و ما را خوشحال کردند.
شهید مهدیزاده اولین شهید انقلاب در سال 57 توی مشهد بود. موقع شهادتش (9 شهریور) من همانجا بودم. آن روز شهید هاشمینژاد روی ایوان مدرسه نواب ایستادند و گفتند چون از سوی رژیم، ممنوعالمنبر هستم، لذا ایستاده صحبت میکنم! سخنرانی تندی کردند و ما از مدرسه نواب به سوی حرم و فلکه طبرسی به راه افتادیم و شعار میدادیم: برابری، برادری، حکومت عدل علی؛ درود بر خمینی، مرگ بر شاه و... نزدیک فلکه طبرسی، رژیم شروع به تیراندازی کرد و شهید مهدیزاده جلوی من تیر خورد. چند نفر جلو رفتیم و گفتیم: خدا ذلیلت کند که این طور به جوان مردم تیراندازی کردی؛ حیفت نیامد؟
گفت: چیه؟ جان شماها هم میخارد؟ بزنم؟ گفتیم: اگر میتوانی بزن! البته گفتیم و فرار کردیم. آنجا یک پاساژ بود که درب کشویی داشت. با چند نفر از خانمها داخل پاساژ رفتیم و درش را پایین کشیدیم. به درِ پاساژ تیراندازی کردند و ما از در پشتی فرار کردیم.
روز نهم دی 57، بچهها را توی ماشین گذاشتم و به سوی میدان تقیآباد (شریعتی) و محل درگیری در کنار بیمارستان امام رضا(ع) آمدیم. فروشگاه ارتش مورد حمله مردم قرار گرفته بود، مردم جنسها را برای خود برنمیداشتند؛ به بیمارستان امام رضا(ع) میبردند. با خودم گفتم اگر کسی زیر دست و پا مانده بود سوار ماشین میکنم. شلوغ شد و ارتش حمله کرد. در آن دو روز، دهها شهید و صدها زخمی داشتیم و شهر از دود آتش و صدای تیراندازی و رفت و آمد تانکها مملو بود.
روز ده دی که از صبح، صدای تیر و تانک میآمد، حمید، فرزند سومم که در سال 65 شهید شد، آمد و گفت: مامان بروم راهپیمایی؟ گفتم: برو، چرا نروی؟ وقتی رفت، نگران شدم. ده سال بیشتر نداشت. هر چه به هر جا تلفن زدم، پیدایش نکردم. راه افتادم و تا میدان شهداء کوچه به کوچه در صحنههای درگیری رفتم. اوضاع خیلی وخیم بود. تیرها از روی سرم رد میشد. هنگام غروب کسی او را به منزل آورد و گفت: «در یک کوچه بنبست با عدهای گرفتار شدیم و این بچه هم با ما بود. یکی دو نفر شهید و مجروح شدند و ما از دیوار منزلی بالا رفته و حمیدآقا را هم بالا کشیدیم وگرنه همه گرفتار میشدیم». آن شب حسن را هم یکی از دوستان به نام رضازاده به خانه آورد و گفت در اثر استنشاق گاز اشکآور در جوی آب، زیر دست و پای جمعیت افتاده بوده.
بیشتر شبها مثل کارمندها تندتند کارهای خانه را میکردم، غذا درست میکردم، لباس بچهها را میشستم تا صبح بتوانم به تظاهرات بروم. صبح ماشین را برمیداشتم و بچههای کوچک را سوار ماشین میکردم و میبردم تظاهرات. این کاری بود که همه مردم میکردند. زندگیها، وقف اسلام و انقلاب و امام(ره) بود.
روز ورود امام(ره) بچهها را گذاشتم توی ماشین. هیجانزده بودیم. مردم در خیابانها جشن گرفته بودند. حسن هم نشسته بود روی کاپوت ماشین و دو تا عکس امام(ره) در دست داشت. به بچهها گفته بودم که فقط تکبیر بگویید. من هم چراغهای ماشین را روشن کرده بودم و بوق میزدم. یک دفعه آقایی آمد جلو و یکی از عکسها را از دست حسن قاپید و گفت: دو تا زیاد است. حسن داد و بیداد کرد. گفتم: ولش کن؛ عیبی ندارد، برای تو یک عکس هم کافی است.
پس از پیروزی انقلاب، عملاً ترکیبی از شورای انقلاب و دولت موقت کشور را اداره میکردند. حاجآقا هم از طرف روحانیت متعهد و دولت موقت، مسئول ژاندارمری خراسان شده بودند. کارشان کشاورزی بود ولی همه وقتشان برای ژاندارمری خراسان و کنترل اوضاع در برابر بقایای رژیم شاه میگذشت. حاجآقا اجازه نمیدادند ماشین دولتی دنبالشان بیاید و اکثراً با ماشین خودمان میرفتیم و من ماشین را بر میگرداندم.
آن روزها انجمنی به نام «انجمن اسلامی بانوان مشهد، متعهد به جمهوری اسلامی» را تشکیل داده بودیم که غالباً خانواده مبارزان مسلمان مشهد و برخی از زندانیان سیاسی سابق بودند. با صدور بیانیههای سیاسی، بر پافشاری بر خط امام(ره) و ارزشهای انقلاب تأکید میکردیم و گاه علیه گروهکهای چپ و راست موضع میگرفتیم. کار دیگر انجمن ما همکاری با بنیاد مستضعفان و مرحوم حاجی غنیان برای سرکشی از خانواده فقرا در مناطق محروم و رسیدگی به آنها بود که قبل از انقلاب هم انجام میدادند ولی بعد از انقلاب، منظم و رسمی شد.
نمونهای دیگر از خدمات انجمن ما تاسیس یک درمانگاه در منطقه محروم کلات بود. پس از انقلاب، مبارزهمان به فعالیت در راه خدمت و عدالت و سازندگی تبدیل شد. در کلات آقایی زمینی داد و شروع به ساخت درمانگاه کردیم. خیرین پول میدادند و پزشکان مسلمان هم افتخاری میآمدند و ویزیت میکردند، آقای دکتر جاودانی، خانم دکتر پروین راجینیا و... .
دکتر جاودانی در داروخانه مینشست که ما داروها را عوضی ندهیم. ما میگفتیم نسخهها را فارسی بنویسید که همه بتوانند بخوانند. دارو میدادیم، آمپول میزدیم، پانسمان میکردیم و... پیش از انقلاب، به همراه چند خانم دیگر مخفیانه در منزل آموزشهای امدادی و پرستاری دیده بودیم. دکتر جعفرزاده کمکهای اولیه را قبل از انقلاب به ما آموزش داده بود و گفته بود اگر کسی در درگیریهای انقلاب زخمی شد و نمیتوانست به بیمارستان برود در منازل خودمان چطور جراحی کنیم و گلوله را از بدنش خارج کنیم، بخیه بزنیم و پانسمان کنیم. آموزشهای دیگری هم پیش از انقلاب دیده بودیم؛ آموزش تیراندازی و پرتاب نارنجک. به کوههای اطراف مشهد میرفتیم و آموزش میدیدیم. سلاحها را میشناختیم اما موقعیتی برای استفاده پیش نیامد ولی جلسات قرآن، نهجالبلاغه، صرف و نحو عربی و کمک به فقرا و رسیدگی مناطق محروم در جریان بود.
در همان درمانگاه کلات خانمی از دوستان ما بود که یک پسرش بعدها در جبهه در جهاد سازندگی شهید شد ولی پسر دیگر و دخترش جزو منافقین بودند. عکس دخترش را که ظاهراً جزو مارکسیستشدههای مجاهدین خلق و از پیکاریهای زمان شاه بود و در درگیریهای خیابانی زمان شاه کشته شده بود، آورده بود و پیله کرده بود که درمانگاه را به اسم دخترش بگذاریم. ما هم قبول نکردیم و عکس دخترش را که نصب کرده بود برداشتیم و درمانگاه را به نام اولین زن پرستار اسلام، «درمانگاه رُفیده» گذاشتیم.
چند روز جلوتر از آن اتفاق هم با یکی دیگر از همین تیپ که خود را مفسر قرآن میدانست و به سبک منافقین، تفسیرهای عجیب و غریبی از قرآن میکرد، درگیر شدم. گفتم: شما تفسیر به رأی میکنی و بیراه میگویی، منافقین منحرفند و ما به هیچ وجه آنها و افکارشان را قبول نداریم. بحثمان به درازا کشید و واقعاً روی اعصابم فشار آمد. به خانه آمدم و همان شب سکته کردم. شاید به این عصبانیتها مربوط بود.
پس از این سکته، نیمی از بدنم فلج شد که تا امروز ادامه دارد. حسین ما در جبهه بود و حسن هم به آموزش نظامی رفته بود تا عازم جبهه شود که با این سکته نتوانست آن موقع برود. البته بعدها در هفت، هشت عملیات شرکت کرد و بارها مجروح و شیمیایی شد. برادرش حسین هم از سال 59 جبهه بود و همانجا بالغ شد. پسر دیگرم وحید هم در گروه تخریب لشکر پنج نصر بود. پسر دیگرم حمید، سال 65 در کربلای 4، غواص خطشکن بود که شهید و مفقود شد. در همین دوران سکته و بیماریهای شدید من که ابتدا تا مدتها به طور کامل فلج و بیحرکتم کرده بود، منافقین یکی دو بار به منزل ما حمله کردند و سهراهی و کوکتلمولوتف انداخته تا خانه را به آتش بکشند که یک بار کنار اتاق منفجر شد. برنامۀ ترور حاجآقا را هم داشتند.
1356
نامه آیتالله خامنهای در سال 1356 از ایرانشهر:
خواهر گرامی! مفتخرم که درود و تبریک شایسته خود را به شما خانم مسلمان که با اقدام خردمندانهتان کوشش ارجمندی در جهت عمل به آموزشهای اسلام و هر چه شبیهتر شدن به رهبران راستین دین انجام دادهاید، تقدیم دارم.
در روزگاری که ابتذالهای زندگی و شادیهای کوچک و غمهای حقیر، بیشترین فضای درک و احساس و اندیشه و عمل زنان و مردان جامعه مستضعف ما را تصرف کرده و بر اثر بدآموزیها و تحمیقهای کسانی که در مسند مدیران و مدبران و راهنمایان جامعه قرار گرفتهاند، اصول و مسائل اساسی زندگی، در بوته فراموشی افتاده و حرص و ولع به ظاهرآرائی و تجمل و اشرافیگری، جای هر انگیزه و خواست صادق را پر کرده است، اقدام به دور کردن زیورهای پوچ و بی ارزش مادی، به راستی اقدامی خردمندانه و نیز شجاعانه است. زیور راستین زن، همان چیزی است که چهره نمونه و درخشان زن صدر اسلام را میآراست و شخصیتهای عظیمی چون دختر پیامبر و خواهر حسین(ع) را بسان گوهر درخشندهای بر تارک انسانیت مینشانید. بار دیگر بر شما سلام میفرستم، به این امید که این گام را با گامهای بلند بعدی در همان جهت و همان راه به کمال برسانید و خواهران مسلمان دیگر را نیز با خود در این راه هر چه بیشتر و پیشتر برید. سیدعلی خامنهای، ۱۰ اسفند ۵۶
توشیح آیتالله خامنهای در سال 1383 :
بسمه تعالی خدا را شکر که آزمونهای بعدی شما نیز که شرف جهاد و شهادت را به خانه شما آورد در ادامه همان صلاح و خردمندی بود.
سیدعلی خامنهای 28/10/83
یادداشت حاج حیدر رحیمپور ازغدی در حاشیه دستنوشتههای مقام معظم رهبری:
بسمه تعالی
ماجرای نامه از این قرار است:
سال ۵۶ که آقا به ایرانشهر تبعید شدند، خانم ما، مادر حسن آقا تصور میکرد در آنجا دستشان تنگ است. لذا همه جواهرات خود را به وسیله من که با خدادادی و دوستانمان سررشتهدار، غنیان، حسینی به زیارتشان میرفتیم ارسال داشتند و رهبری این نامه را برای خانم نوشتند و نتیجه این شد که چون نامه را [به خانم] دادم کلیه وسایل تجملی و لباسهای خود را هم به دخترانی میدادند که خود عروس میکردند و بعد هم دوره راه افتادند و پول جمع کردند و درمانگاه رُفیده را ساختند.
گویا نامه را مسئولان تاریخ انقلاب خدمت آقا میبرند تا از چگونگی آن مطلع شوند و رهبری نامه را تصدیق، و توشیح را مینویسند.
گزارشگر، حیدر رحیمپور ازغدی 5/12/83