13/ روایتی از مهین کریمی (دانشآموز)
تعداد بازدید : 0
دستنویس اعلامیه
در زیرزمین مدرسه
خانم کریمی از مدرسان و مشاوران امروز و دانش آموز دوران انقلاب است
براي اين كه دختران راهنمايي را بفرستند استقبال شاه، بيست روز آموزش حركات موزون ميدادند. در تمام این مدت اصلاً درس نداشتيم. تازه مدرسۀ ما (ماندانا) جزو بهترين مدارس مشهد بود و به درس اهميت ميداد! خانوادههايي كه مقيد بودند به بهانه مريضي دخترشان، نميگذاشتند كه دخترشان برود. رئيس و مشاور مدرسه ما يهودي بودند و معاون مدرسه ارمني بود! و مدام من را به خاطر حجابم نصیحت میکردند. در همین مدرسه دفتردار و دبیر تعلمیات دینی و دبیر ریاضی با هم قرار گذاشتند عکس شاه را پایین بکشند.
دبیرستان ما (مدرسۀ آزرم) در حوالی راهآهن مشهد بود. افراد مقیدتر و مذهبیتر آن جا میآمدند. مدیرش هم با بچهها راه میآمد. من اولین بار کتاب «ولایت فقیه» امام را که به نام مستعار «موسوی کاشفالغطاء» منتشر شده بود سال اول دبیرستان خواندم و کم کم به مسائل شناخت پیدا کردم. همان سال 55 برای اولین بار عکس امام را دیدم. دبیرستان آزرم زيرزميني داشت که اعلاميههاي امام را آن جا دستنويس ميكرديم و بين بچههای مدرسه پخش ميكرديم. کادر مدرسه هم اگر میفهمیدند به روی خودشان نمیآوردند. سعي ميكرديم بچههايي را كه زمينه داشتند راهنمايي كنيم.
کتابهای مطهری و شریعتی را میخواندیم و پای درسهای آیتالله خامنهای در مسجد کرامت هم میرفتیم. برای حضور در تظاهرات هم بین خودمان تقسیم کاری کرده بودیم و گروه انتظامات درست کرده بودیم. برای خودمان بازوبند «الله اکبر» طراحی کرده بودیم. رویش پلاستیک زده بودیم و با سنجاق به بازو میزدیم.
سال 57 كه انقلاب پيروز شد اولين كاري كه كردم بررسي كتابهاي كتابخانه بود. يك كتاب درست و حسابی ندیدم. همه یا مال حزب رستاخیز بود یا انقلاب سفید و يا ... . اول از خانه خودمان شروع كرديم، كتاب ميآورديم. بعد نوبت به تشكيل انجمن اسلامی رسید. مدارس دیگر مثل دبیرستان سعدی هم انجمن اسلامی زدند و ارتباطشان با ما برقرار شد. ما هم نمایشگاه کتابی آماده کرده بودیم که به دبیرستانهای دیگر میفرستادیم.
از طریق دبیرستان هماهنگ شدیم و قرار گذاشتیم به روستاها برویم. درِ خانۀ روستاییان را میزدیم و جمعشان میکردیم. کلاسهای نهضت سوادآموزی را تشکیل میدادیم، قرآن و احکام یاد میدادیم، مشاوره میدادیم و ... . از طریق همان دبیرستان به مساجد هم راه پیدا کردیم. کلاس تشکیل میدادیم، مستضعفان منطقه را شناسایی میکردیم و... . منافقین بچهها را تحریک میکردند و ما با کتابخانه نجاتشان میدادیم. شخصیت آنهایی که جذب منافقین میشدند را بررسی میکردیم و کاری میکردیم با ما دوست شوند.
یک نمايشگاه عكس انقلاب در میلان ششم خیابان گاز توی سمزقند برپا كرده بوديم. عكسهايي بود كه از طريق سپاه پخش ميشد. برادرم و چند نفر دیگر از آقایان نمایشگاه را اداره میکردند. من میرفتم سر بزنم ببینم چیزی لازم دارند یا نه؟ یک بار آن جا که بودم، رفتم داخل خانه وضو بگيرم و در همين فاصله منافقين نمايشگاه را به رگبار بسته بودند و عكسها سوراخ سوراخ شده بود. يك نفر همان جا شهيد شد و دو نفر زخمي.