تظاهرات در حیاط مدرسه ایراندخت
نویسنده : گفتگو: مرضیه ذاکری
14/ روایتی از صدیقه اثنیعشری (دانشآموز)
خانم اثنیعشری، در سالهای انقلاب دانشآموز مدرسه راهنمایی گوهریه در گنبدسبز و دبیرستان ایراندخت -که امروز 22 بهمن نام دارد- در فلکه سراب بوده و هنگام پیروزی انقلاب اسلامی، 18 سال داشته است. او اکنون معاون پرورشی مدرسۀ راهنمایی پژمان است.فرار
دوم يا سوم راهنمايي بودم. قرار بود ما را از مدرسه ببرند نزدیکیهای بیمارستان قائم در تقیآباد، براي استقبال از شاه. بايد بيحجاب ميرفتيم. با يكي از دبيرها هماهنگ كرديم كه چادرهای ما را بگذارد داخل كيفش و ما آن جا چادرها را از او بگيريم و فرار كنيم. تقيآباد كه پیاده شدیم، من و يكي ديگر از دوستانم چادرهامان را گرفتیم و بنا گذاشتيم به دويدن تا خانه.
برادرم اعلاميهاي آورد خانه و همان شد اولين آشنايي من با امام و انقلاب. پدرم خودش یکی از انقلابيها بود و ما هم كه وارد مبارزه شديم مخالفتي نكرد. ولی میگفت با فکر کار کنید و حواستان باشد درست برنامه ریزی كنيد تا حرکتتان ابتر نماند.
تظاهرات در حیاط
کادر دبیرستان ما با روسری سر کردن ما مخالفت میکردند. تا حدي كه خانم شبستري را كه رتبه اول مسابقات علمي بود بهخاطر حجابش از شركت در مسابقات منع كردند. به كساني كه ميدانستيم از لحاظ عقیدتی رو به راهند میگفتیم: «ما از فردا میخواهیم داخل حیاط مدرسه بمانيم و کلاس نرویم». بعضیها ميگفتند: «زود است الآن شروع کنیم، میگیرندمان...» ما هم اعلام ميكرديم هر كسي ميخواهد سر فلان ساعت داخل حياط باشد. اوایل پنجاه شصت نفر بوديم. دانشآموزي داشتیم که پدرش طاغوتي بود ولي خودش در برنامههاي ما شركت ميكرد. بچه ها كه جمع ميشدند، دکلمه میخواندیم، سخنرانی میکردیم و پیام میخواندیم. خانم شبستري که الآن در تهران استاد دانشگاه است، تقریباً رهبرمان بود. آیات قرآن را معنی میکرد و تفسیرش را ميخواند.
شبکه اطلاع رسانی
منزل ما خيابان امام رضا(ع) بود و بيرون كه ميزدي توي راهپيمايي بودي. براي همين شده بود پاتوق بچههايي كه ديروقت از راهپيمايي برميگشتند يا كساني كه از حمله به تظاهرات، فرار ميكردند. خانواده بچهها هم كه نگران ميشدند ميآمدند خانه ما.
اما دبيرستان ما ايراندخت بود؛ نزديك دبيرستان فيوضات و دبيرستان دكتر شريعتي. خبر تحصنها و تظاهرات از دبيرستان شريعتي ميآمد. ما هم سر كلاس نميرفتيم و گروه گروه مينشستيم داخل حياط و شعار ميداديم. ميخواستيم از مدرسه بياييم بيرون و به راهپيمايي پيوند بخوريم. مدرسه مخالفت ميكرد ولي بچهها یکی یکی از روی دیوار میپریدند تا به آخرین نفرها که میرسید مجبور میشدند در مدرسه را برایمان باز کنند.
تفریح نوروزی
بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب اسم دبيرستان را عوض كرديم و گذاشتيم 22 بهمن. روي پردهاي نوشتيم و خودمان نصبش كرديم. با پولی که یکی از دبیران به ما داد همه مدرسه را رنگ زدیم. نوروز 58 در بخش سوختگی بیمارستان قائم سفره هفت سین انداختیم. عصرها بعد از مدرسه ميرفتيم آنجا. ماسک میزدیم، لگن عوض ميكرديم، شستشو میدادیم و... . سیزده به در هم آنجا بوديم.
سال 59 هم تمام عیدمان را ماندیم مدرسه و نمايشگاه«لانه جاسوسي» را برپا كرديم. هفتاد هشتاد تا عکس بزرگداشت که از تهران به دستمان رسیده بود. عكسها را زديم روی پارچههایی که به هم دوخته شده بود و دور سالن زديم. شروع نمایشگاه عکس هم با نمایشگاه کتاب بود که برای فروش گذاشته بودیم. بازديد گذاشتيم براي عموم. نمایشگاه حدوداً بیست روز دایر بود. هزینههای نمایشگاه را از جیبمان گذاشتیم. کسبه محل هم همکاری کردند. پردههای نمایشگاه را خیاطهای آن جا دوختند.
نمایشگاه را که زدیم طرفداران سازمان مجاهدين خلق، نمایشگاهی از عکسهای سازمان مجاهدین و کتابهای رجوی و برنامههای خودشان گذاشتند. درست در جايي كه نمايشگاه ما شروع ميشد. با پيشنهاد يكي از دبيران نمايشگاه آنها را باز كرديم و بردیم آخر حياط.
جنبشیها
طرفداران گروهكها عكس رهبرانشان را در ارتفاع پنج شش متری نصب كرده بودند روي ديوار بهسمت خیابان. دائم به اين فكر ميكرديم كه چطور ميشود اينها را پايين آورد؟ یک روز مدرسه كه تعطيل شد مخفی شديم تا شب شود. خانم فخرايي كه شجاعتر بود از حفاظ پنجرهها رفت بالا و عكسها را آورد پايين.
بعد از انقلاب بچههای مجاهد خلق جلسهای گذاشته بودند در یکی از دبیرستانهای مشهد و ما را هم دعوت كرده بودند. ميگفتند فعلاً بحث عقیدتی را بگذاریم و بیاییم كلاس اسلحهشناسی راه بیندازیم. ما آن جا اعتراض کردیم که «اسلحه بدون داشتن اعتقاد به چه دردي میخورد؟» بینمان اختلاف افتاد و به عنوان اعتراض آمديم بيرون.
انجمن اسلامي را در مدرسه دایر كرديم و شروع كرديم به عضوگيري. كلاس عقيدتي ميگذاشتيم، نشريه توزيع ميكرديم، سرود کار ميكرديم. نمايشنامه از مكتب نرجس ميگرفتيم و بازي ميكرديم. كتابخانه هم نداشتيم كه بعداً خودمان یک اتاق را درست كرديم براي كتابخانه. داخلش خیلی سرد بود. با هزینۀ خودمان والور خریدیم و گذاشتیم.
گندمدرو
سال 59 خودم شدم مربي پرورشي. با فرمان امام، بچهها را جمع ميكردم و با وانتهاي جهاد ميرفتيم گندمدرو. تمام دست وصورت ما توي آفتاب سوخته بود. وسايلمان را ميريختيم توي پلاستيك و راه ميافتاديم. ناهارمان هم يك لقمه نان بود كه برميداشتيم. وقتي هم كه نهار نبود اينقدر سرگرم كار بوديم كه متوجه گذشت زمان نميشديم. بعد از غروب برميگشتيم مشهد .
موقع جنگ، با بچهها و خانوادههاشان توی مدرسه رسالت، ديگ مربا ميزديم و مواد غذایی كنسروشده تحويل جهاد ميداديم براي جبهه.هر جور كمكي كه میشد، براي جبهه جمع ميكرديم؛ كمكهاي نقدي، خوراكي يا حتي نامههايي كه بچهها مينوشتند.