22/ روایتی از فاطمه طباطبایی (طلبه)
تعداد بازدید : 0
تحصیل در مشهد
تبلیغ در مزینان
نویسنده : گفتگو: مرضیه ذاکری
بچه که بودیم ماجرای مبارزات و زندان رفتنهای اقوام و اجدادمان را مثل قصه برای ما تعریف میکردند. آیتالله سیدمحمد طباطبایی از رهبران مشروطه پدر پدربزرگم است و میرزا کوچکخان جنگلی، عموی مادربزرگم. مادرم برایم تعریف میکرد که خرداد 42 –آن زمان تهران بودیم- تو توی بغل من بودی که رفتیم تظاهرات و هجوم آوردند و... . دبستان که بودم پدر و مادرم نوارهای امام خمینی را یواشکی توی اتاقهای در بسته با پردههای کشیده گوش میدادند. کوچک بودم که داییام را گرفتند و چه شکنجههایی که نکردندش.
خیلی دوست داشتم در زمینههای مختلف مطالعه کنم؛ اما بعد از سوم راهنمایی روی اعتقادات مذهبی که داشتیم دیگر درس نخواندم. در مدارس اغلب معلم مرد میآوردند و ما هم باید حجابمان را برمیداشتیم. رفتم مدرسه علمیه اسلامشناسی در مشهد. آن زمان اسمش کانون رسالت بود. آن جا هم مباحث سیاسی بود اما مخفیانه و سربسته. اساتیدش تحت نظر بودند. استادانی داشتیم که حتی اسمهایشان را هم نمیدانستیم. یکی دو سالی هم کلاسها را در یک خانه اطراف مدرسه برگزار میکردند تا اوضاع امنیتی مدرسه بهتر شود.
بچههای مکتب اسلامشناسی نمایشنامههایی ترتیب میدادند. من خودم در نمایشی دربارۀ شکنجههای یاسر و سمیه نقش بازی کردم. کارهای دیگری هم میکردیم. مثلاً مقاله مینوشتیم و توی مهمانیها میخواندیم. اما اولین فعالیتهای آشکار سیاسی ما حضور در راهپیمایی 17 دی 56 بود و کمک به زلزلهزدگان طبس در شهریور 57. در طبس همه چیز رنگ مبارزه و افشاگری داشت. ما با بچههای مدرسه علمیه چند روزی بیشتر آنجا نبودیم اما در همین فرصت علاوه بر کمک، روشنگری هم میکردیم.
برای راهپیمایی هفده دی از جزئیات خبر نداشتیم. هنوز هم من نفهمیدم مسئول اصلی راهپیمایی چه کسی بود؟ در این چیزها خیلی مخفی کاری میکردند و حق هم داشتند. فقط از طریق مکتب اسلامشناسی به ما گفتند که ساعت هشت صبح جلوی فلان حسینیه در فلکه آب باشید. همه از خانههایمان آمدیم. سخنرانی اول خیلی معمولی شروع شد ولی کم کم بحثها حادتر شد و نهایتاً گفتند حالا راه بیفتید. ما هم با راهپیمایی آشنا نبودیم. فقط از راهپیماییهای خرداد 42 و راهپیماییهای پراکنده چیزهایی میدانستیم. همه ذوق و شوق داشتند. در سکوت حرکت میکردند و در اول مسیر پرچمی هم بلند نشد.
برای تبلیغ به شهرستانها میرفتیم و اعلامیه میبردیم. یک دفعه با خالهام به قوچان رفتیم و اعلامیهها را به چه بدبختی بردیم. تا زانویمان توی برف بود. از دم مغازهها رد میشدیم به هوای نگاه کردن مثلاً کاموا و یواشکی اعلامیهها را زیر کامواها میگذاشتیم. همین طور توی مغازهها و خانهها اعلامیهها را پخش کردیم. سبزوار و روستاهای مزینان را هم برای تبلیغ رفتم. با همان سن کم، سخنرانی میکردیم و مردم جمع میشدند و گوش میدادند. توی سخنرانی، چیزهایی که خوانده بودم مثلاً نهجالبلاغه را برای زنان جوان و مادرها میگفتم. جو هم کم کم شکسته شده بود و دیگر مستقیم دربارۀ شاه حرف میزدیم. چند ورز توی مناطق بودیم و برمیگشتیم.
بچههای مکتب ما پای ثابت راهپیماییها بودند. مسجد الرضا(ع) در خیابان بهار هم مسجد انقلابی شهر بود. آن راهپیمایی که من بهخاطرش دستگیر شدم، هم از همان جا بود. گمانم بعد از همه چهلمها بود و به طرف کوچه ثبت میرفتیم. نیروهای سرگرد چمنی آمدند و ریختند و آنهایی که آن روز گرفتند فقط ماها بودیم. چون اشتباهی رفتیم توی یک کوچه بنبست. اول رفتیم توی یک بنگاه معاملات که مخفی بشویم؛ دیدیم از یک در دیگرش آمدند و بچهها گرفتند. خیلی هم با باتوم کتک زدند. ما با چادر مشکی بودیم و من علاوه بر این که سنم شانزده بود، جثهام هم کوچولو بود. توهینهای بدی میکردند که مثلاً شماها مثل کلفتید؛ نیم وجبی، شماها چی هستید که بخواهید انقلاب کنید و... تحقیر میکردند. حدود ده نفر بودیم. با اتوبوس بردندمان. پردههای اتوبوس را کشیده بودند و نمیفهمیدیم داریم کجا میرویم. بچهها خیلی عادی برخورد کردند. کوچکترینشان من بودم که ترسیده بودم. چمنی لفظ خیلی بدی به من گفت و یکی دیگرشان هم تهدید بدی کرد که برای من خیلی وحشتناک بود. بقیه هجده، نوزده، بیست، شاید بیست و سه چهار ساله بودند. رسیدیم به بازداشتگاه و تا بعدازظهر آنجا نگهمان داشتند. خواهر خانم مقدسی را از ما جدا کردند و بعدازظهر بردندمان زندان بانوان. همهمان توی یک سلول کوچک بودیم که فکر میکنم دو تا تخت دوطبقه داشت. یک دستشویی بی در و پیکر هم آن گوشه بود. بچهها از بس کتک خورده بودند، شب از درد خوابشان نمیبرد.
یک بار توی بازداشتگاه و یک بار فردایش توی زندان زنان از ما بازجویی کردند. که برای چی آمدید و با کی رفتید و ...؟ اعلامیهای هم به دستخط بچهها پیدا کرده بودند. بازجو میپرسید: «این خط توست؟» و همه انکار میکردند. میگفت فلان کلمه را بنویسید تا دستخطها را ببینند. از من که پرسید «پدرت چه کاره است؟» و گفتم بازاری، فحش داد که ای حرامزاده! البته این الفاظ حرفهای معمولیشان بود. قبلتر یک کتاب خوانده بودیم که اگر رفتیم زندان چه کار بکنیم و چه بگوییم؟ کتاب اسم نداشت؛ یک کتاب سفید قطور بود که متنش خیلی ریز بود و در واقع تکثیر شده بود. ما دست به دست توی خانههایمان میچرخاندیم و میخواندیمش. مثلاً این که وقتی پرسیدند به چه ورزشهایی علاقه دارید، ورزشهایی مثل دو، کوهپیمایی، اسبسواری و تیراندازی را نگوییم؛ بگوییم شنا، تنیس، فوتبال، والیبال... . وقتی بازجو از من پرسید: «مسجد الرضا چه کار میکردی؟» گفتم: «خب با پدرم خیلی میرویم مسجد الرضا؛ نزدیک خانهمان است». خانه ما خیابان دکتر بهشتی بود. گفت: «نه، مسجد الرضای آقای موسوی». گفتم: «آقای موسوی کیه؟ مگه غیر از احمدآباد، مسجد الرضای دیگری هم هست؟!» آخر سر هم گفتند شماها تبرئه شدید و حالا بروید؛ اما وای به حالتان اگر دومرتبه ببینمتان و ... .
گویا همان شبی که ما در زندان بودیم، همان اطراف مسجد الرضا(ع) تظاهرات شده بود و باز یک عده پدران ما هم رفته بودند اعتصاب و تحصن کرده بودند برای آزادی دختران. من که آمدم خانه، با پدر آش و لاشم مواجه شدم. یعنی اینقدر توی این ماجرا پدرم کتک خورده بود.
اول که آزاد شدم خیال میکردم قاعدتاً تا مدتها اطراف کار سیاسی نمیروم. ولی دوباره برنامههایمان را پیگیری کردیم. آن زمان کار را این خیل عظیم مردم مخلصی که بودند به انجام رساندند. ما که کارهای نبودیم. اینها را هم چون اصرار کردید گفتم؛ وگرنه ما چیزی نبودیم که گفتن داشته باشد.