نگاهی به جایگاه نظامی گری در سیاست خارجی آمریکا
"دولت باراک اوباما قصد دارد سیاست خارجی واشنگتن را از نظامی گری به دیپلماسی تغییر دهد." این مهمترین پیام سخنرانی چاک هیگل وزیر دفاع آمریکا در کنفرانس امنیتی مونیخ بود. هیگل در این نشست تصریح کرد : " هم اکنون دولت آمریکا قصد دارد تا آنجا که ممکن است، از ورود به عرصه های نظامی در خارج از ایالات متحده خودداری کند. دقیقا یک هفته پیش از این سخنان اوباما رئیس جمهوری آمریکا در سخنان سالانه اش در کنگره اعلام کرده بود:" آمریکا نمی تواند برای همیشه از نیروی نظامی در قبال تحولات بین المللی استفاده کند" وی وعده داد که از این پس نظامیان آمریکایی برای شرکت در نزاع های بین المللی به خارج از مرزهای این کشور اعزام نشوند.
گفتنی است طی چندسال اخیر دولت آمریکا تلاش زیادی کرده است تا به جنگ هایی که در آن درگیر است پایان دهد، از این رو به حضور نظامی خود در عراق پایان داد و اکنون نیز تلاش بسیاری به عمل آورده تا به حضور سربازانش در افغانستان نیز پایان دهد. کارشناسان و تحلیلگران مسائل سیاسی و نظامی می افزایند: دولت آمریکا در راستای این خط مشی جدید نیز همواره و طی چند سال اخیر به شدت از درگیری نظامی در مسائل لیبی و سوریه خودداری و اجتناب کرده است. در طول یک دهه گذشته دولت آمریکا همواره تلاش داشته در مسائل مختلف بین المللی با استفاده از تهدید نظامی و قوه قهریه حاضر شود، اما آن چه این روزها قابل مشاهده است حضور گسترده دیپلماتیک آمریکا در عرصه های بین المللی و دوری از سیاست نظامی گری گذشته است. با این حال بسیاری از کارشناسان نیز سخنان چاک هیگل و مواضع مقامات آمریکایی در تایید این تغییر نگرش دولت اوباما را غیر واقعی دانسته اند چرا که تضاد بسیاری بین این سخنان و آن چه عملا در صحنه های بین المللی شاهد آن هستیم قابل رویت است. به عنوان مثال میزان بودجه اختصاص یافته به وزارت خارجه آمریکا و سیاست خارجی این کشور به مراتب از بودجه وزارت دفاع آمریکا کمتر است، مساله دیگر نیز تلاش آمریکا برای بازگشت نظامی به عراق و تلاش برای ماندن نظامیانش در افغانستان است که با این سیاست ها عملا در تضاد است. به هرحال تحولات اخیر پرسش های فراوانی را درباره رابطه سیاست خارجی آمریکا و نظامی گری به میان آورده است. اصلی ترین پرسش این است که چگونه این رابطه قابل تجزیه و تحلیل است و چگونه در دوران مختلف این رابطه دگرگون می شود؟ با تمرکز بر دوره اوباما و درگیری های نظامی آمریکا در دوران او، در این گفتار با بهره گیری از سه مفهوم پایداری عنصر نظامی گری در سیاست خارجی آمریکا؛ گفتمان چگونگی استفاده از قدرت نظامی در سیاست خارجی آمریکا و سرانجام ویژگی های خاص تجربه اوباما، به تجزیه و تحلیل این موضوع خواهیم پرداخت.
دیپلماسی زور؛ سیاست خارجی دائمی آمریکا
به طور کلی ارتش و نیروهای مسلح به عنوان بخشی پایدار و دائمی از قدرت نظامی آمریکا و غرب به طور عام، پیوسته نقش تعیین کننده ای در مجموعه سیاست های خارجی و امنیتی داشته اند. دوایت آیزنهاور “، رییس جمهور اسبق آمریکا سال ها قبل در خصوص صنایع رو به رشد نظامی و جنگ همیشگی این چنین هشدار داده بود: «ما باید مراقب آن باشیم که صنایع نظامی، خواسته یا ناخواسته، به نفوذ افسارگسیخته دست پیدا نکنند». راس بیکر ، نویسنده کتاب “خاندان بوش، خاندان اسرارآمیز “، سیاست خارجی آمریکا را مجموعه ای توصیف می کند که به وسیله “نظامی گری، نفت و رسانه ” شکل گرفته و همواره نیازمند وجود حس وحشت در میان مردم است. این سیستم همواره به اذهان مردم چنین تلقین می کند که جنگ لازم و اجتناب ناپذیر است. سخنان راس بیکر تکرار نظریه سی رایت میلز جامعه شناس آمریکایی است که ایالات متحده را در چنبره صاحبان صنایع، نظامیان و سیاستمداران تعریف می کند. به هر حال این واقعیتی است که بر آمدن آمریکا به عنوان ابرقدرت جهانی بعد از جنگ جهانی دوم با تکیه بر قدرت نظامی بود. در آن زمان تنها دو قدرت در میان قدرت های بزرگ نسبت به بقیه در وضع بهتری قرار داشتند؛ یکی ایالات متحده و دیگری اتحاد جماهیر شوروی. البته وضعیت نظامی این دو هم با یکدیگر تفاوت داشت. اما برآمدن هر دو به عنوان ابرقدرت جهانی در پرتو قدرت نظامی آن ها بود. قدرت نظامی پیوستگی حضور خود را در معادلات سیاسی بین المللی و منطقه ای آمریکا در دوران بعد از جنگ جهانی دوم حفظ کرده و در جنگ سرد یکی از عوامل تعیین کننده توازن قوا میان شرق و غرب، نیروی نظامی آمریکا بود. بعد از پایان جنگ سرد، چارچوب جدیدی از نظر مناسبات میان قدرت های بزرگ در دنیا به وجود آمد و نظام دو قطبی دگرگون شد، اما حساسیت و اهمیت قدرت نظامی برای آمریکا به هیچ وجه کم نشد. بلکه بلافاصله بعد از پایان جنگ سرد این نکته مورد تاکید قرار گرفت که آمریکا یک ابرقدرت جهانی است و معادل و برابری از نظر قدرت نظامی ندارد. هرچند که این موضوع یعنی تک قدرت بودن آمریکا در جهان به چالش کشیده شد و آمریکا نتوانست نظام تک هژمون را در دنیا برقرار کند اما در دوران بعد از جنگ سرد در ده ها عملیات نظامی شرکت کرد. در این زمینه می توان به مقدمه کتاب اخیر جیمی کارتر، رئیس جمهور اسبق آمریکا اشاره کرد که در آن به ارزش های آمریکایی می پردازد و به این نکته اشاره می کند که بعد از آن که او کاخ سفید را ترک کرده، یعنی از 1980 تاکنون، آمریکا در بیش از پنجاه عملیات نظامی در خارج از خاک خود شرکت کرده که برخی از آن ها عملیات گسترده ای چون عملیات نظامی در بالکان و برخی دیگر عملیات های نظامی محدود مانند بمباران مواضع گروه های مخالف آمریکا در سومالی بوده است.
اقتصاد سیاسی نظامی گری آمریکا
دکتر اسماعیل حسین زاده، استاد اقتصاد دانشگاه «دریک» در ایالت آیوای آمریکا در کتاب خود «اقتصاد سیاسی نظامی گری آمریکا» مهمترین محرک نظامی گری در آمریکا را اشتهای سیری ناپذیر مجتمع های صنعتی - نظامی برای بلعیدن هر چه بیشتر بودجه فدرال معرفی می کند. وی می نویسد: سود فروش سلاح و تجهیزات به سایر کشورهای جهان یکی از اهداف صنعت جنگ سازی آمریکا ست اما این سود تنها بخش کوچکی از منافع مجتمع های صنعتی - نظامی ایالات متحده را تشکیل می دهد که از اختصاص بودجه فدرال به آنها حاصل می شود بدین ترتیب مجتمع های مذکور به جای دیگرخواری امپریالیسم کلاسیک به نوعی خودخواری رسیده اندکه نگارنده کتاب آن را امپریالیسم انگلی ارتش سالارانه می خواند . به عنوان نمونه در سال 2005 مجتمع های صنعتی - نظامی چیزی حدود 40 درصد بودجه فدرال آمریکا را به خود اختصاص داده اند که به رقمی بیش از یک تریلیون دلار می رسد و در حال حاضر نیز این رقم شاید کمی کمتر از همان مبلغ و در عین حال باز هم بسیار بیشتر از سود فروش سلاح به کشورهای خارجی است. تا جایی که به صاحبان این صنایع مربوط می شود، دامن زدن به درگیری های بین المللی یا جعل «تهدیدهای برون مرزی نسبت به امنیت ملی» سخت منفعت زاست، زیرا از یک سو بازارهای فروش آنان را گسترش می دهد و سودشان را بالا می برد و از سوی دیگر سهمی را که از بودجه فدرال آمریکا نصیبشان می شود، افزایش می دهد.» اما مجتمع های صنعتی - نظامی تنها با لابی در میان سیاستمداران کار خود را پیش نمی برد. صاحبان صنعت جنگ «برای رشد و پرورش نظامی گری در طرز فکر مردم آمریکا جلب پشتیبانی و همکاری سازمان های نظامیان سابق، انجمن ها و اتاق های بازرگانی، برخی از بخش های بنیادگرای کلیساها، رسانه های خبری و وسایل ارتباط جمعی، صنایع تولید سرگرمی و مؤسسه های آموزشی به ویژه آموزش عالی» را به عنوان استراتژی پیگیری می کند. مثلاً در سال های اخیر 350 مدرسه عالی و دانشگاه آمریکایی برخی از بودجه های پژوهشی خود را از محل بودجه پنتاگون تأمین می کنند و بنابراین دور از ذهن نیست که به توجیه گر و تئوری پرداز نظامی گری آمریکا تبدیل می شوند. این مرور مختصر نشان می دهد که سیاست خارجی آمریکا، جایگاه جهانی آمریکا و حضور آمریکا در معادلات منطقه ای از بعد از جنگ جهانی دوم تاکنون، به طور پیوسته به نیروهای مسلح و نظامی آمریکا پیوند خورده است. اما تمام مباحث سیاست خارجی آمریکا به این پیوند منحصر نمی شود و در داخل آمریکا میان نخبگان سیاست خارجی آمریکا و امنیت ملی در مورد چگونگی استفاده از قدرت نظامی مجادلات و گفتمان های متعددی در جریان بوده است.
گفتمان های استفاده از قدرت نظامی
در میان محافل تصمیم گیری آمریکا با آگاهی از ظرفیت و توانایی آمریکا، یکی از پرسش های اصلی این بوده که آمریکا چه زمان، چگونه و به چه میزان از قدرت نظامی برای اهداف سیاست خارجی استفاده کند؟
در پاسخ به این پرسش یکی از نگرش های مهم و قابل توجه این است که ارزش قدرت نظامی در تولید ترس و بازدارندگی و ایجاد ممانعت از دست زدن به عملیاتی علیه آمریکا توسط دیگران است. لذا به راحتی و به سادگی نباید از این قدرت استفاده کرد. این قدرت در واقع برای استفاده نکردن است. به این معنی که نقش بازدارندگی آن بسیار مهم است. اما گروه دیگر معتقدند که با توجه به برتری نظامی آمریکا، باید از این قدرت استفاده شود و تولید ترس باید با استفاده از به کار بردن قدرت نظامی صورت گیرد. این مجادلات دقیقا مجادلاتی بود که میان نومحافظه کاران و مخالفین در دوران بوش، مخصوصا در دوران بعد از یازده سپتامبر به دقت و شدت مطرح شد و پیامد های خاصی هم در سیاست خارجی آمریکا داشت که تا کنون هم اثرات آن قابل مشاهد ه است. اما باید در نظر داشت که این بحث فقط به دوره بوش پسر محدود نمی شود و در دهه های گذشته این مجادله وجود داشته است. در دوره رونالد ریگان که در دهه 1980 به قدرت رسید، این بحث وجود داشت و جالب است که در آن زمان از مفهوم جنگ های با شدت کم (Low Intensity War) استفاده می شد و برخی از سیاسیون آمریکا معتقد بودند که باید در برخی از نبردهای محدود از قدرت نظامی استفاده کرد اما قدرتی که با شدت مورد استفاده قرار بگیرد. جالب آن که نظامیان آمریکا مخالف به کار بردن قدرت نظامی برای هر مسئله و پدیده سیاسی بودند. علت این مخالفت، تجربه ویتنام بود. در تجربه ویتنام قدرت نظامی آمریکا برای اهداف سیاسی داخلی و خارجی بدون در نظر گرفتن ملاحظات نظامی مورد استفاده قرار گرفت و اثرات مخرب و شکست افتضاح آمیز آمریکا در آن جنگ هنوز در ذهنیت نظامی و استراتژیک آمریکا وجود دارد. اما چگونگی استفاده از قدرت نظامی به عنوان یک مجادله جواب های گوناگونی گرفته و بسیاری از سیاست مداران سعی کرده اند چهره ای را از خود نشان دهند که در صورت به قدرت رسیدن از قدرت نظامی برای سرکوب مخالفین آمریکا در سرتاسر دنیا استفاده خواهند کرد اما در عمل با مشکلاتی رو به رو شده اند. تجربه دوره بوش پسر که در قضیه عراق علی رغم مخالفت های بین المللی بی محابا از قدرت نظامی استفاده کرد، به بر آمدن دیدگاه های تجدید نظر طلبانه در این موضوع انجامید که اوباما یکی از آن ها ست.
نظامی گری مسیری که خروج از آن ممکن نیست
سیاست خارجی آمریکا در دوران باراک اوباما ویژگی هایی را به صحنه آورده است که شاید بیان آنها در زمان تلاش او برای کسب کلید ورود به کاخ سفید کمتر مورد توجه قرار می گرفت. همزمان با استقرار رئیس جمهور جدید در کاخ سفید این نظریه بسیار شایع بود و تقریباً یک اجماع نظر جهانی در بین علاقمندان به سیاست خارجی وجود داشت که درعصر باراک اوباما شاهد آمریکایی خواهیم بود که خصلت نظامی کمتری را وارد عرصه اقدامات خود خواهد کرد و حضور نظامی فعال کمتری در جغرافیاهای گیتی خواهد داشت. این نوع نگاه از آنجا ناشی می شد که پیروزی اوباما در انتخابات ریاست جمهوری 2008 مدیون انتقاد جدی و ساختاری وی به استفاده از قدرت نظامی برای اهداف سیاست خارجی بود. او از معدود سناتور هایی بود که به جنگ عراق رای منفی داد و جامعه ضد جنگ آمریکا که با سیاست های استفاده از قدرت نظامی بوش مخالف بودند و از جمعیت قابل ملاحظه ای هم برخوردار بودند نیز از سیاست های اوباما حمایت کردند و وی به قدرت رسید. بنابراین اوباما با گفتمان محدود کردن استفاده از قدرت نظامی به کاخ سفید راه یافت اما زمانی که به قدرت رسید با چالش های عمده ای در این زمینه روبه رو شد.میراثی که از دوران بوش برای او باقی ماند دو جنگ نیمه تمام عراق و افغانستان بود. جنگ عراق به طور نسبی مدیریت بهتری پیدا کرد و درگیری ها و تنش های نظامی آمریکا در محدوده عراق کمتر شد. اما در قضیه افغانستان داستان به گونه دیگری پیش رفت و سیاست های اوباما برای گسترده کردن محدوده عملیات نظامی و اتصال میان افغانستان و پاکستان در برنامه های نظامی با چالش های عمده ای روبه رو شد. اوبامایی که با برنامه ریزی ضد جنگ وارد کاخ سفید شده بود، در انتهای سال اول ریاست جمهوری خود به افزایش نیروهای نظامی آمریکا در افغانستان دست زد و این معمایی را از نظر وجهه بین المللی برای شخص اوباما و آمریکا ایجاد کرد، چون هم زمان جایزه صلح نوبل به او داده شد. نطق اوباما در زمان دریافت جایزه صلح نوبل در سال 2009 در اسلو به طور عمیقی این تضاد را روشن می کند. رئیس جمهوری که رئیس جمهور جنگ است و به افزایش نیروهای نظامی آمریکا در افغانستان دست زده، دریافت کننده جایزه صلح نوبل می شود. یکی از محور های اصلی سخنرانی اوباما در هنگام دریافت این جایزه حل این تضاد است که به تعبیر بسیاری از کارشناسان آمریکایی به نحو شایسته و بایسته ای حل نشد و شاید هم قابل حل نباشد. دلیل آن هم این است که نباید فراموش کرد که همواره سیاست خارجی آمریکا با عنصر نظامی پیوند خورده و نمی توان بدون این عنصر سیاست خارجی را ادامه داد.
عملیات نظامی آمریکا و ناتو در لیبی معمای اوباما را پیچیده تر کرد. به این دلیل که از یک طرف اوباما تحت فشار افکار عمومی در رابطه با وضعیت لیبی بود و از طرف دیگر ملاحظات استراتژیک باعث شد که در عملیات نظامی علیه دولت قذافی شرکت کند و در شورای امنیت در قطعنامه 1970 و 1973 مشارکت داشت. در ابتدا هم در عملیات نظامی نقش بارزی گرفت اما معمای اوباما حداقل از دو زاویه در استفاده از نیروهای نظامی در لیبی او را دچار مشکل و چالش کرد. بعد اول بحث آینده عملیات نظامی در لیبی بود که این عملیات به کجا می انجامد و اگر آمریکا مسئولیت نهایی این عملیات را به عهده می گرفت اوباما باید جنگ سومی را اداره و مدیریت می کرد که پایان نا مشخص و مبهمی را در پی داشت. لذا آمریکا در عین مشارکت در عملیات از رهبری عملیات کنار کشید و این مسئله خود ناشی از تناقض های ساختاری آن بود. بعد دوم که شاید بسیار مهم تر از بعد اول باشد بحث سیاست داخلی آمریکا بود. مخالفت ها در داخل آمریکا شروع شد که کاخ سفید را متهم می کرد جنگ سومی را بدون اجازه از کنگره آغاز کرده است. شاید از همین رو بود که اوباما در ماجرای سوریه خیلی زود از خط قرمز ترسیمی اش کوتاه آمد و آغاز گر جنگی خونین در سوریه نشد.به هرحال این که آمریکا چگونه میان قدرت واقعی نظامی و ظرفیت اثرگذاری آن در هر کدام از بحران های جدید بین المللی ایجاد تعادل کند و هم زمان به ملاحظات سیاست داخلی هم توجه داشته باشد، مسئله مهم و پیچیده ای است. در مجموع باید گفت که سیاست خارجی آمریکا به طور پیوسته با نظامی گری همراه بوده و نحوه استفاده از قدرت نظامی یکی از گفتمان های مهم و اساسی نخبگان سیاست خارجی و امنیت ملی آمریکا را تشکیل داده است اما تعمیم این پدیده به سیاست خارجی دوران اوباما نشان دهنده چالش های عمیقی است که عمدتا بازتاب نحوه استفاده از قدرت نظامی در سیاست خارجی آمریکا را در عرصه سیاست داخلی این کشور نشان می دهد. فی الواقع قدرت نظامی آمریکا در مواردی نه برای اهداف سیاست خارجی بلکه برای اهداف سیاست داخلی مورد استفاده قرار می گیرد و مرز باریک میان سیاست داخلی و سیاست خارجی قدرت نظامی بسیار تار و تاریک می شود. از همین رو است که وعده اوباما در رابطه با "اعزام نکردن نظامیان آمریکایی برای شرکت در نزاع های بین المللی به خارج از مرزهای این کشور" و سخنان چاک هیگل در رابطه با "تغییر سیاست خارجی واشنگتن از نظامی گری به دیپلماسی تغییر " خیلی جدی به نظر نمی رسد.