گزارش ویژه
تعداد بازدید : 0
از «خاک سرخ» دربوسنی تا «خاکستر سبز» درمشهد
نویسنده : مصطفی علی پور
همراه با کاروان زائران رضوی از کالج فارسی بوسنی
صرب ها که به بوسنی حمله کردند، شیخ جعفر طلبه ای جوان بود. خودش را به سردار نقدی، فرمانده وقت نیروهای ایرانی در بوسنی رساند. می خواست برای همراهی با بچه های سپاه به بوسنی برود. در بوسنی رزمندگان ایرانی شانه به شانه مسلمان ها جانشان را سپر بلا کرده بودند،این در حالی بود که بسیاری از کشورهای مسلمان و عربی فقط وعده کمک های به اصطلاح بشر دوستانه می دادند. حالا شیخ جعفر، طلبه جوان، فکر می کند که باید از حوزه هم کسی به بوسنی برود و کنار جهاد نظامی، جهاد فرهنگی را هم آغاز کند. اما برخلاف انتظار سردار نقدی جواب گرم و گیرایی به او نمی دهد. به او گفته می شود اگر قرار است مثل بعضی از طلبه ها 3-2 ماه به بوسنی برود و بعد خسته و دست خالی به ایران بازگردد، بهتر است راه را نرفته برگردد. این طور رفتن نه فقط کمکی نیست، بلکه دست و پای رزمنده ها را هم می گیرد. شیخ جعفر در دو راهی است. سردار نقدی گفته اگر می خواهد به بوسنی برود، باید قول بدهد به جای 3 – 2 ماه، 3-2 سال آن جا بماند.حجت الاسلام جعفر زارعان زمانی دارد گذشته را برای ما روایت می کند که نزدیک به 20 سال از جنگ بوسنی گذشته است. 2 ماه سفر اولیه او هم به جای 2 سال، 20 سال طول کشیده است. حاج آقای زارعان می گوید با حضور در بوسنی، چاره کار را نه در خطابه و وعظ، که در تربیت نسل جدیدی دیده است که باید مسئولیت آباد کردن بوسنی بعد از جنگ را به دوش بکشد.
از کلمه طیبه تا شجره طیبه
شیخ جعفر جوان در بوسنی پاگیر می شود. سال 1376 حدود 2 سال بعد از جنگ خانمان سوز در بوسنی و هرزگوین با حمایت سازمان مدارس علمیه خارج از کشور مجتمع تحصیلی "کلمه طیبه" را در بوسنی راه می اندازد. البته کار با تاسیس یک مهد کودک آغاز می شود. مهد کودک "بهار"! اما بعد از گذشت سال ها مجتمع "کلمه طیبه" اندک اندک گسترش می یابد. این روزها "کلمه طیبه" شامل 3 مجموعه آموزشی و پرورشی است: مهد و پیش دبستانی "بهار"، ابتدائی و راهنمائی "گلستان" و مقطع دبیرستانی شبانه روزی "کالج فارسی بوسنیایی". هزینه بخشی از کار با حمایت جامعة المصطفی(ص) و بخش های دیگر با حمایت های متفرقه خیرین تامین می شود. یک سوم هزینه های مجتمع هم از طریق دریافت شهریه از دانش آموزان پوشش داده می شود.
کلمه طیبه، کلمه وحدت
ما بار اول حجتالاسلام محمدجعفر زارعان را در مشهد می بینیم. 40 نوجوان و جوان دانش آموز را برای زیارت به مشهد آورده است. خودش می گوید که در میان آن ها فقط 3 دانش آموز شیعه مذهب هستند. یعنی 37 زائر دیگر امام رضا (ع) برادرها و خواهرهای اهل سنت ما هستند. ماجرا جالب می شود. خبر دار می شویم که در بوسنی هم همین طور است. دانش آموزهای مجتمع در بوسنی هم برای ایام میلاد پیامبر اکرم صلی ا... علیه وآله، ایام میلاد حضرت زهرا سلام ا... علیها، ایام عاشورای حضرت ابا عبدا... (ع) و بقیه مناسبت های مذهبی برنامه های ویژه دارند. آن ها پنجشنبه شب ها دعای کمیل هم برگزار می کنند. در مجتمع کلمه طیبه بوسنی خبری از خط کشی های تفرقه آمیز نیست. شیعه و سنی، مسلمانی شان را بهانه وحدت کرده اند. علمای اهل سنت در بوسنی هم از برنامه های مذهبی دانش آموزهای مجتمع حمایت می کنند و حتی در این برنامه ها حاضر می شوند.
حرف های من با امام رضا (ع) محرمانه است
یک روز بعد از آشنایی با حاج آقای زارعان، قرار می شود در هتل به دیدن زائرهای آقا برویم. نزدیک غروب است که می رسیم و بچه ها تازه از زیارت برگشته اند. ربیعه موسیچ، دانش آموز كلاس چهارم دبیرستان است و در كالج فارسی بوسنی درس میخواند. راهنما به ما می گوید که خانم موسیچ، دانش آموز نمونه کالج شده است. او برای اولین بار است که به مشهد آمده است و قبل از آمدن به ایران اضطراب داشت. قبل از هر چیز از نخستین سفرش به ایران و مشهد می پرسیم. جواب می دهد: «پیش از هر چیزی باید بگویم كه مردم این كشور بسیار مهمان نواز هستند. هر جا كه ما رفتیم، خیلی خوب از ما پذیرایی می كردند. قبل از آمدن، چون سفر اولم است، کمی می ترسیدم و اضطراب داشتم كه به كشور شما می آیم. اما الحمدلله همه چیز خوب و پسندیده بود.» حالا دل توی دلمان نیست که بحث را به زیارت بکشانیم. قرار می شود حس و حالش در زیارت ثامن الحجج (ع) را برای ما توصیف کند: «نمیتوانم با كلمات انسانی این احساسات را به شما بگویم و ابراز كنم. اما می توانم بگویم که احساس كردم به خدا نزدیك تر شدم. در واقع یك معنویت خاصی احساس كردم،كه تا حالا احساس نكرده بودم.» در میان کلماتش معلوم است که راه دلش هم به حرم باز شده است. با امام رضا صحبت هم كرده ای؟ حرف دلت با امام رضا(ع) چه بود؟ خیال برمان داشته است که این طور سئوال می کنیم و بی اذن دخول می خواهیم به خلوت زائری با امام اش وارد شویم. جواب اش کوتاه است: «چیزهایی است محرمانه بین من و امام رضا(ع) كه نمیتوانم به شما بگویم.»
از خاک سرخ تا خاکستر سبز
حجاب "ربیعه" ما را با خودش به "خاکستر سبز" حاتمی کیا می برد. نسلی که از "خاک سرخ" بوسنی به جای مانده است. یک جوان مسلمان اروپایی که نگاه مصمم اش نشان می دهد آگاهانه مسیرش را انتخاب کرده است. برای مان خیلی راحت نیست که بپذیریم خانم نوجوانی به سن و سال "ربیعه"، سبک زندگی اروپایی را بدهد و سبک زندگی اسلامی را جایگزینش کند. این روزها وقتی به "الناس" در این کره خاکی نگاه می کنیم، "اکثرهم" به دنبال آزادی غربی هستند. اما خانم ربیعه موسیچ نظر دیگری دارد: «اسلام یك چیز خاصی دارد كه اگر عمیق تر نگاه كنیم می فهمیم كه آزادی غربی، در واقع آزادی نیست. آزادی واقعی در اسلام است. من احساس می كنم كه یك سپری در اسلام است كه من را حفظ می كند. البته بعضی فکر می کنند که اگر ما حجاب داشته باشیم، برای دیگران خطری هستیم که اصلا این طور نیست.» حالا ذهنمان پیش خواهرهای هم وطنمان است که انگار ربیعه از آن ها "ایرانی-اسلامی"تر است. «فكر می كنم آن ها باید درباره دین خودشان تحقیق كنند و ببینند این بهترین راه برای زندگی است.»
آزادی اروپایی آن طور که شما فکر می کنید، نیست
حالا نوبت به «امیر ماشیچ» می رسد. نوجوان زبر و زرنگی است. هنگام جنگ بوسنی 4-3 ماهه بوده است. خودش خواسته با هم گفت و گو کنیم. 18 ساله است و قصد دارد پزشک بشود. شاد و سرحال به نظر می رسد. جمله های ساده را به زبان فارسی جواب می دهد که به رویمان بیاورد زبان ما را می فهمد. 3 سال است که دارد فارسی یاد می گیرد. از او می پرسیم وقتی کالج های عمومی و دولتی رایگان در سارایوو وجود دارد، چرا کالج فارسی که یک دبیرستان خصوصی است، را انتخاب کرده است. جواب می دهد: «در مدارس دیگر اصلا به تربیت اهمیت نمیدهند فقط آموزش، آموزش و آموزش!» تربیت! چه واژه غریبی! به او نمی گوییم اما احساس می کنیم در ایران برخی فکر می کنند دوره تربیت منقضی شده است! اما سئوال می کنیم منظورش از تربیت چیست؟ می گوید: «تربیت یعنی به پدر و مادر احترام گذاشتن و در یک کلمه این که آدم بشویم. در مدارس دیگر اصلا این طوری نیست. پسرهایی که مثل من 18 سال دارند، فکر می کنند آزادی یعنی این که هر کار که دوست دارند بکنند و هر جا که دوست دارند، بروند.» برایمان جالب است که مثل بقیه نوجوان های 18 ساله اروپایی زندگی نمی کند. ادامه می دهد: «من وقتی کلاس چهارم بودم به دبستان گلستان رفتم. تا قبل از آن البته تصوری از اسلام داشتم، اما بعد از این که به دبستان گلستان رفتم، نگاهم به اسلام تغییر کرد. من هم مثل بقیه نوجوان ها تمایلاتی دارم و نمی خواهم آن ها را رد بکنم. اما با خودم فکر کردم که این ها برای من چه فایده ای دارد؟ مدرسه ما به من کمک کرده است که با آزادی به همه این ها فکر کنم و خودم به این نتیجه برسم که این ها برای من سودی ندارد.»
مردم شما قدردان نیستند
باور این که این حرف ها را از زبان یک نوجوان اروپایی می شنویم خیلی ساده نیست. این جا در ایران بعضی از نوجوان ها آرزو میکنند که بتوانند به سبک اروپایی زندگی کنند. امیر هم خاطره ای از همین تفاوت نگاه دارد و می گوید: « وقتی من در یكی از استخرهای ایرانی بودم، نوجوان های ایرانی از دیدن ما شگفت زده می شدند و می گفتند شما از قلب اروپا به این جا آمده اید. آن ها می گفتند اروپا خیلی جای خوبی است و ما میخواهیم به آنجا بیاییم. اما اصلا این طور که آن ها فکر می کنند، نیست. آن ها نمیدانند این جا در ایران چقدر امنیت دارند. نمی دانند چه كشور خوبی دارند. مثلا من 2 ماه با خانواده ام در ایران بودم. وقتی به دریای خزر رفتیم، 5 جوان به ما گفتند بروید از اینجا ، اینجا جای ما است. اما وقتی فقط یک پلیس آمد و به آن ها چیزی گفت، رفتند. ولی در كشور ما اینطور نیست! مثلا اگر در بوسنی 2 نفر دعوا کنند، شاید 10 پلیس هم نتوانند درگیری بین آن ها را متوقف کنند. به علاوه این که در ایران خانم ها امنیت دارند. اما در اروپا این امنیت وجود ندارد. اما حیف که مردم شما قدر کشورشان را نمی دانند.» امیر درباره دلیل قدردان نبودن برخی از مردم ایران ادامه می دهد: «تقصیر همکاران شما است. به خاطر رسانه ها است. رسانه الان قوی ترین سرباز جهان است. هر چیز كه رسانه بگوید، در همه تاثیر می کند.»
دلم نمی خواست از حرم بیرون بیایم
امیر هم همین چند ساعت پیش از زیارت برگشته است. از او هم درباره نخستین تجربه معنوی اش در حرم مطهر سئوال می کنیم: «اولین بار كه به مشهد آمدم 4 سال پیش بود که درباره امام رضا (ع) چیز زیادی نمی دانستم. آن زمان برای من شلوغی حرم خیلی جالب بود. این که مردم خودشان را به ضریح می رساندند تا آن را لمس کنند. آن زمان زیبایی های این ساختمان زیبا خیلی من را جذب خودش کرده بود. البته چون چیز زیادی نمی دانستم، اینطور نگاه می كردم. اما بعدا كه آمدم، به خصوص همین امروز که به زیارت رفتم، حس کردم چیزی من را جذب خودش می كند. نمی خواهم فلسفی صحبت کنم به خاطر این که شما با من مصاحبه می کنید، اما باید بگویم یك احساس خاص پیدا کردم که دیگر نمی خواستم از آن جا به جایی دیگر بروم.»
و عجل فرجهم بلند!
از همان ابتدا که قرار شد با امیر صحبت کنیم، سئوالی را برایش کنار گذاشتیم. بچه ها قبل از شروع گفت و گو با ما، صلوات فرستاده بودند. صلواتی مثل همه صلوات های حرم امام رضا علیه السلام. برادران و خواهر اهل تسنن مان آخر صلوات شان، به رسم ما با صدای بلند "و عجل فرجهم" می گفتند. از امیر درباره اعتقادش به امام زمان (عج) می پرسیم. می گوید: «جایگاه امام ها در فرهنگ ما با فرهنگ شما فرق می کند. ما به همه امام ها احترام می گذاریم، اما درباره آن ها کم صحبت میکنیم. وقتی من به این جا آمدم و دیدم که مردم "و عجل فرجهم" می گویند، احساس کردم مردم چقدر به این موضوع باور دارند. برای شان قطعی است و آن چیزی را که می گویند، احساس می کنند. آرام آرام من هم همین طور احساس می کنم و احساس می کنم که آمدن ایشان قطعی است. وی (با لبخند) ادامه می دهد: «یادم هست که وقتی برای اولین بار موضوع ظهور را شنیدم، تصور کردم که زندگی من متوقف می شود. بعد نگران شدم که اگر همه جهان متوقف شود، زندگی من چه می شود؟! اما الان این طور فکر نمی کنم و دوست دارم که ایشان هرچه زودتر بیایند.»
کاش مسلمان ها با هم نجنگند!
حرف پایانی امیر مثل بقیه حرف هایش تامل برانگیز است. انگار دارد درد دل می کند با همسایه های امام رضا علیه السلام. می گوید: «برای شما از خدا، سعادت می خواهم و دوست دارم ایران و بوسنی هر چه بیشتر با هم ارتباط داشته باشند. من غمگینم و بدم میآید از این كه مسلمانی، مسلمان دیگری را بکشد. دوست دارم مسلمانان به هم نزدیك تر بشوند و به این نتیجه برسند که دیگر با هم نجنگند. من از این جنگ ها خسته شده ام. من برای سوریه و فلسطین ناراحت هستم.»
من سامیا هستم، 7 ساله از سربرنیتسا!
در میان دانش آموزان بوسنیایی، چهره ای متفاوت وجود دارد. آرام در گوشه ای نشسته، اما چشم هایش نگران بچه هاست. راهنمای گروه توضیح می دهد که او از نخستین فارغ التحصیلان کالج فارسی بوسنی است که حالا خودش معلم همین دبیرستان شده است. راهنما خانم "سامیا" را به عنوان یک عضو از یک خانواده شهید به ما معرفی می کند. سامیا از معدود کودکانی است که 24 سال پیش از جنگ جان سالم به در برده است. دقایقی بعد پاسخ هایش به پرسش هایمان با اشک های او و سناد هرشوموویچ، راهنما و مترجم گروه همراه می شود. می گوید: «اسم من سامیا است و از شهر سربرنیتسا هستم". سربرنیتسا بزرگ ترین نسل کشی قرن گذشته در قلب اروپا را به یادمان می آورد. درباره قتل عام سربرنیتسا و تاثیرش بر خانواده وی می پرسیم. می گوید:" در آن كشتار بخش زیادی از خانواده ام از جمله پدرم، برادران17 و19 ساله ام، عمو، پسر عمویم، شوهر خاله ام و پسرخاله ام را از دست دادم.» توضیح می دهد که در کشتار سربرنیتسا، مردها را، حتی پسر بچه ها را شهید می كردند و زن ها را نگه میداشتند. در نسل کشی سربرنیتسا، ارتش جمهوری صربستان ۸۰۰۰ نفر مسلمان این شهر را در کمتر از 5 روز به شهادت رساند. یعنی به طور متوسط در هر روز 1600 نفر را به ظالمانه ترین وجه اعدام کردند! این کشتار، بعد از جنگ جهانی دوم، بزرگ ترین نسل کشی در اروپا است. خانم سامیا در روزهای جنگ و کشت و کشتار پدر و برادرانش، 7 سال بیشتر نداشته است. او از نسل مظلومیت بوسنی است. مظلومیتی که هنوز هم سندهای زنده اش به گوش کر و چشم کور جهانیان نمی آید. می گوید: «نمیدانم شما در جریان هستید یا نه، هر سال در سالگرد کشتار سربرنیتسا اجساد جدیدی که کشف شده اند، تشییع می شوند. در سالگرد امسال یك بچه چند روزه را تشییع کردند. یعنی آن ها از یک نوزاد چند روزه هم دریغ نکرده بودند. نوزادی که حتی برایش اسمی هنوز انتخاب نشده بود.»
در صلح سازمان ملل جایی برای انسانیت وجود ندارد
پیش از این کشتار در خلال جنگ بوسنی، سازمان ملل متحد سربرنیتسا را منطقه «حفاظت شده امن» اعلام کرده بود. ۴۰۰ سرباز مسلح هلندی صلح بان هم برای حفظ امنیت در این منطقه مستقر شده بودند. اما وقتی صرب ها برای نسل کشی بی حساب به سربرنیتسا حمله کردند، سربازهای صلح بان سازمان ملل فقط آن ها را نظاره کردند. انگار به زبان بی زبانی به آن ها گفته باشند که ما چند روز به شما مهلت می دهیم تا بتوانید مسلمان ها را ریشه کن کنید و کار را به آخر برسانید. خاطرات سامیا از آن روزها و شب ها، جز ترس و اضطراب چیزی نیست. می گوید: «خاطرات 7 سالگی من از آن روزها رفته رفته کم رنگ می شوند. اما آن چه به یاد دارم، ما 3 روز در یک محیط بسته خیلی کوچک بودیم که مسئولیت اش را بر عهده نیروهای سازمان ملل گذاشته بودند. روزها و شب هایی که خیلی ترسناک بود. نمی دانستیم چه می شود. نیروهای صرب در نزدیکی ما مستقر بودند و ما نمی دانستیم زنده می مانیم یا این که ما هم کشته می شویم.» همین سال گذشته میلادی دیوان اروپایی حقوق بشر دادخواست انجمن مادران سربرنیتسا علیه دولت هلند را غیرقابل پذیرش خواند. انجمن مادران سربرنیتسا، که یک گروه غیردولتی هلندی است، با استناد به انفعال صلح بانان هلندی سازمان ملل در جریان کشتار بیش از 8 هزار نفر در سربرنیتسا، خواستار به رسمیت شناخته شدن مسئولیت این گروه از سربازان حافظ صلح در وقوع این نسل کشی در سال ۱۹۹۵ شده بودند. دیوان عالی هلند پیشتر نیز همین درخواست را رد کرده بود.
کاروان اسرا در کربلای سربرنیتسا
ارتش صرب از مهلت چند روزه اش حداکثر استفاده را می کند. حالا وقت آن رسیده است که کاروان اسرا در کربلای بوسنی به دنبال اجساد شهدایشان بگردند. سامیا می گوید: «بعد از این 3 روز به ما اجازه خروج دادند و ما برای خودمان یک خانه پیدا کردیم که در آن زندگی کنیم. مادرم ماه ها به موسسه هایی سر می زد که آمار کشته ها و مجروحان کشتار را داشتند. با آن ها پی در پی تماس می گرفت و سئوال می کرد که چه بر سر 2 پسر و شوهرش آمده است. زنده اند یا این که شهید شده اند. ما هیچ چیزی نمی دانستیم و خبری نداشتیم از آن ها. من بچه کوچکی بودم که با مادربزرگم در خانه می ماندم و ساعت ها انتظار می کشیدیم تا مادر برگردد، بلکه خبری از آن ها داشته باشد.» نمی شود باور کرد. نمی شود باور کرد که تمام زن های یک خانواده در چند ساعت تمام مردهایشان را از دست بدهند. سامیا ادامه می دهد «مادرم تا وقتی كه استخوان های آن ها را پیدا نكرد هیچ وقت باور نمی كرد كه آن ها شهید شدند و زنده نیستند. همیشه منتظر آن ها بود.»
چشم های منتظر
یک مادر، یک همسر، یک خواهر برای تحویل گرفتن یک مشت استخوان پسر، شوهر یا برادرش باید چند سال انتظار بکشد؟ باید چند صبح را با امید رسیدن خبری آغاز کند و چند غروب را ناامید از کوچک ترین خبری به پایان برساند. این لحظه های انتظار، هرکدام چند سال طول می کشند؟ سامیا می گوید: «استخوان های یكی از برادرانم 10 سال بعد یعنی سال«2005» پیدا شد. چند تا از استخوان های پدرم سال «2010» یعنی 15 سال بعد پیدا شد. از برادر دیگرم هم سال «2011» فقط یك استخوان پیدا شد. برادر من موقع شهادت 17 ساله بود و داشت حافظ قرآن می شد.» مهرالدین و مصطفی، 2 برادر شهید خانم سامیا هستند. آن ها حدود 20 سال پیش شهید شده اند، اما سامیا طوری صحبت می کند که انگار برادرها همین دیروز جلوی چشمانش شهید شدند. «ما هر سال 11 جولای از كشورهای عراق و مصر و چند كشور دیگر مهمان هایی داریم. آن ها با همان قرآنی كه برادرم با آن حفظ می كرد، قرآن می خوانند.»
ما کربلا را به چشم خودمان دیدیم
«از خانواده ما تقریبا همه شان پیدا شدند. اما خانواده هایی هستند که هنوز هم چیزی از عزیزانشان پیدا نشد. پسر یکی از نزدیکان ما هم که فقط 15 سال داشت، سال 2005 در حالی پیدا شد که سر نداشت.» خانم سامیا این ها را که می گوید، انگار صدای قافله می آید. انگار صدای سنج و طبل و نوحه می آید. انگار زمان کش آمده است و ما را گذاشته اند توی دهه اول محرم سال 1995 میلادی. توی کربلایی که فقط به جرم مسلمان بودن، فقط به جرم اعتقاد به خدا و پیامبر اسلام تکرار شد. می گوید: «دوست دارم به شما چیزی بگویم. شاید برای شما جالب باشد. وقتی مادر من و مردم سربرنیتسا، داستان کربلا را می شنوند احساس می کنند که آن ها هم چیزی شبیه به کربلا را تجربه کرده اند. ما در سربرنیتسا دیدیم که سر را از بدن اش جدا کنند. گاهی سر را با خودشان بردند و گاهی بدن را.»
مادری که از جسد پسر خردسالش دل نمی کند
در سربرنیتسا قتلگاه هر روز و هر ساعت تکرار شد. سامیا آن چه را با چشم های7 سالگی اش دیده برای ما روایت می کند: «وقتی صرب ها حمله کردند و ما در اختیار نیروهای یونیفل بودیم، منتظر بودیم که ما را از جایی به جایی دیگر منتقل کنند. آن جا مادری بود که یک بچه 6-5 ساله با خودش همراه داشت. من با چشم خودم دیدم که صرب ها بچه او را گرفتند و سرش را بریدند.» مصاحبه متوقف می شود. کربلا دوباره تکرار شده است. سامیا و مترجم هر دو گریه می کنند... بعد از آن روضه شهدای سربرنیتسا با اشک های سامیا و سناد روایت می شود. «آن مادر بدن بچه اش را در آغوش خودش گرفته بود. خونی كه از گردن بچه می آمد در دست مادر می ریخت. من از مادر خودم پرسیدم چه چیزی در دست آن خانم است؟ مادرم از جواب دادن طفره رفت. اما چند سال بعد فهمیدم آن تکه های سرخ رنگ خون لخته شده نوزادی بود که مادرش حاضر نبود از دست اش خارج شود.»
صورت گل مالی شده دختر بچه ها
دختر بچه 7 ساله بوسنیایی با این که حالا خودش مادری شده است، اما غم روزهای مظلومیت هنوز صدایش را می لرزاند. انگار این مردم به جز پدرها و برادرها، غرورشان هم قربانی خوی حیوانی مهاجمان شده است. با بغض ادامه می دهد: « صرب ها دختر بچه های زیبا را هم جدا می کردند و با خودشان می بردند. یادم می آید که خانه ما در نزدیکی محل کمپی بود که ما را در آن نگه می داشتند. مادرم یک روز پنهانی برای آوردن چیزی به خانه مان رفته بود. در برگشت «سانادا» دختر عمویم را دید که یك گوشه ایستاده است. وقتی پرسید، فهمید سانادا را به خاطر زیبایی اش از ما جدا کرده بودند. مادرم سانادا را مخفیانه وارد کمپ کرد. زمین را کند، سانادا را در آن پنهان کرد و روی آن یک زیرانداز انداخت. بعد روی صورت همه ما دخترها هم گل مالید تا دیده نشویم. بعد به ما گفت روی زیراندازی که سانادا در آن پنهان شده بود بنشینیم و بازی کنیم. صرب ها آمدند، اما الحمدلله دختر عمویم را پیدا نکردند.»
یک قرآن از ایران
غریبی سخت است. اما این که آدم در سرزمین خودش غریب بشود، خیلی سخت تر است. شیخ جعفر و بقیه بچه های ایرانی در بحبوحه همین غریبی ها به بوسنی رسیده بودند. سامیا در رابطه با مواجهه اش با نیروهای ایرانی می گوید«یادم می آید که بعد از حمله سربرنیتسا از "سربرنیتسا" به "ویسوکو" رفتیم. یادم هست خانه و وسایلی نداشتیم. ایرانی ها به ما کمک می کردند و غذا به ما میرساندند. همان روزها یک گروه ایرانی به ما قرآنی دادند که هنوز هم در خانه ما است.» حالا که گذشته است، با خودمان می گوییم زائر غریب امام رضا(ع) حتما حرف های ناگفته زیادی با آقا داشته است. گویی کاروان کالج فارسی زبان به نیابت از شهدای بوسنی به مشهد آمده بودند. می گوید:«من هر جا رفتم به یاد برادرانم بودم.»
محور مقاومت
خانم سامیا مادر 2 فرزند است. اسماء و مصطفی! آن ها هیچ وقت پدربزرگ، دایی ها و خیلی از مردهای فامیل شان را ندیده اند. اما هر سال مثل خیلی از نوجوان های بوسنیایی سالگرد به شهادت رساندن 8 هزار نفر در 5 روز را زنده نگه می دارند. ما اسماء و مصطفی را ندیده ایم، اما تصور می کنیم که آن ها به گونه ای تربیت شده اند که دیگر راه ظلم به مردم کشورشان را باز نگذارند. می گوید: «می خواهم بچه هایم را طوری تربیت کنم که مقاوم باشند، بجنگند و تسلیم نشوند!»